گل رخگل رخ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره
شهاب شهاب ، تا این لحظه: 19 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

گل رخ

سلطان دردها

به نام خدا جمعه ، آخرین روز سال 93 رو با درد کلیه آغاز کردم ؛ گمان نکنم که در عالم پزشکی دردی شدیدتر از درد کلیه وجود داشته باشه ؛ بی جهت نیست که این درد رو " سلطان دردها " لقب داده اند . صبح جمعه رفتم بیمارستان رضوی و دو آمپول دیکلوفناک و دیازپام زدم ؛ تا برگشتن به خانه درد ساکت شد اما حمله ی اصلی سر سفره ی نهار و بعد از خوردن دومین قاشق سبزی پلو ماهی شروع شد ! . " سلطان دردها " قابل توصیف نیست ! ؛ دل پیچه ی شدید ، حالت تهوع و درد وحشتناک پهلوها ... ؛ عصر جمعه دوباره رفتم بیمارستان رضوی و دو آمپول مرفین و سه آمپول " ناشناس " دیگه تزریق کردم اما سلطان رهایم نکرد ؛ پرستارهای اورژانس بیمارستان رضوی و متخص...
2 فروردين 1394

صدای پای بهار

به نام خدا این که از لابلای صفحات کتاب های درسی ، مطلبی پیدا کنیم که بیشترین قرابت و نزدیکی رو با اوضاع و احوال و شخصیت های خانواده داشته باشه ، بسیار جالبه و دلنشینه ! ؛ مطلب زیر رو بخونید :   چند شب قبل ، شهاب مشغول نوشتن مشق بود و مامان هم طبق معمول به کمکش شتافته ! ؛ به محض شنیدن کلمه ی " شهاب " از لابلای کلماتی که مامان به شهاب دیکته می کرد ، گوشم تیز شد و پرسیدم که کجای کتاب از " شهاب "نام و نشانی آمده است و درس بسیار جالب بالا رو نشانم دادند . خیلی جالب بود که شخصیت های این درس ( بدون هیچ اغراقی ! ) این همه به شخصیت های خانواده ی ما نزدیک باشند ! ؛ دختری ( که ما مسلم می دانیم اس...
21 اسفند 1393

سلطان جهانم به چنین روز غلام است

به نام خدا عکس بالا رو چند دقیقه ی پیش از یاس های رازقی توی بالکن گرفتم . گلدان ها پر از غنچه های یاس شده و نه یکباره که روزی 2 یا 3 گل می شکفند ؛ اونم توی زمستان و در فاصله ی کمی از سوز سرمایی که بیرون در جریانه ؛ خدایا ! ... این بوی دل انگیز یاس رازقی " قند مکرر " شده است ؛ غنچه ها برای اولین بار در غروب باز می شوند و نمی تونید تصور کنید که چه عطری دارند ! . تمام شب عطرشون توی دماغ منه ؛ غوطه ور در بوی یاس می خوابم و بیدار میشم ؛ جای خوابم رو بردم کنار بالکن ! ؛ این گیاه فوق العاده است ؛ فقط گل محمدی می تونه باهاش رقابت کنه ؛ با این تفاوت بزرگ که گل محمدی غیر از اردیبهشت در بقیه ی ایام سال بوته ی بزرگ و بی حاصلی به حسا...
10 اسفند 1393

گل رخ خانوم کت شلواری !

به نام خدا این روزها کار گل رخ شده پال پال * کردن کمدها ، چمدان ها و کارتون های جاسازی شده در قفسه های دور از دسترس و پیدا کردن اسباب بازی های قدیمی شهاب ، لباس های خردسالی شهاب و بعضی یادگاری های قدیمی دیگه ؛ چند روز پیش ، کت شلواری رو کشف کرد که تابستان 87 برای شهاب خریده بودیم ؛ بلافاصله خواست که کت شلوار رو بپوشه و الان چند روزی هست که موقع رفتن به خونه دوستش پرنیان ، باید کت شلوار بپوشه و با لباس رسمی به دوستش سر بزنه ! ... البته بر خلاف بسیاری از اسباب بازی های قدیمی ، شهاب تعلق خاطری به این کت شلوار نداره و اعتراض های خونبار در این مورد در جریان نیست ! . این هم عکسی از آخرین " میکاپ " گ...
5 اسفند 1393

یاد ایامی که یادم نمی یاد !

به نام خدا قبلا نوشته بودم که دست های بزرگ ، زمخت و گرم باباآقا ، یکی از آشناترین ، دیرپاترین و پررنگ ترین نوستالژی های دوران کودکی منه ؛ امروز عکسی پیدا کردم مربوط به تابستان 59 ، در سفری به مشهد که هر ساله انجام می شد ؛ همراه با باباآقا ، مادرم و عباس که البته اسمش اون روزها هنوز " سید محمود رضا " بود ! ... ؛ دیداری از آرامگاه فردوسی و طوس و عکس هایی که عکاسی دوره گرد گرفته است .   من دو سال و نیم سن دارم و عباس هم حدود یک سال و خرده ای ( علی و محمد هنوز نبوده اند ! ) ؛ با کفش هایی پلاستیکی که اون روزها مد بوده ! و خیلی از هم نسل های ما به پا کرده اند ؛ شلواری مشکی با خطوط سفید که مشهورترین و مقبول ترین طر...
5 اسفند 1393

نیمرو

به نام خدا چند وقت پیش ، یکی از همکارها با مشاهده ی وبلاگ و " تاس کباب " ، متعجب شده بود که من مگه چقدر وقت اضافه دارم که فرصت " راست کردن " تاس کباب هم برام پیش میاد ؟! گفتم : اتفاقا تاس کباب غذای خیلی راحت و کم زحمت و ساده ای به حساب میاد . گفت : من که سال هاست از این غذاها نخوردم ! . توضیح داد که خودش و خانمش دانشجوی دکترا هستند و یک فرزند دارند ؛ صبح ها قبل از رفتن سر کار ، خانمش کمی برنج هندی رو می ریزه داخل پلوپز آرام پز تا برای ظهر آماده باشه ؛ ظهر موقع برگشتن از سر کار ، از آشپزخانه ای چند سیخ کباب یا ظرفی خورشت تهیه می کنند و همراه با برنج صرف می کنند ؛ بعضی اوقات هم کنسرو ماهی تن را تنگ برنج ها گذاشته و...
27 بهمن 1393

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش ...

به نام خدا اول : بعد از اون ماجرای مشاهده ی شکم و تشبیه شدن به رانندگان تریلی و " حس بد رژیم " ، چند روزی قصد کردم که رژیم لاغری بگیرم و ... نشد ! ؛ توی این دوره ی فراق ( یا شاید فراغ ! ) ، کمی به اعتماد به نفسم پر و بال دادم و در نهایت کشف کردم که داشتن " شکم " در کل چیز چندان بدی هم نیست ! . این منم ، در نقش یک راننده ی تریلی ! : خرداد که با عباس و علی می رفتیم بندرعباس ، این عکس رو کنار باغ های پسته ی راور و مجاور یک چاه موتور کشاورزی گرفتیم . شب قبلش در " دیگ رستم " ، من داخل کابین تریلی خوابیدم و عباس و علی ، " آواز خوانان و شلنگ اندازان " ، در عقب کیسه های سنگ آهن و انتهای...
26 بهمن 1393

حس بد رژیم !

به نام خدا چند روزی هست که مامان یک رژیم غذایی جدید رو شروع کرده ؛ چند روزی هم هست که برآمدگی شکم من برای بعضی ها خیلی جلب توجه می کنه ! ؛ امروز گل رخ رو بردم مدرسه ی مامان و خودم رفتم دروازه قوچان برای خرید آجیل و ظهر دوباره رفتم دنبالشان ؛ این رفت و آمد به مدرسه مامان باعث شده که چندتایی از همکاران ایشون مدعی بشوند که : " شکم شوهرت مثل شکم شوفرهای تریلی زده بیرون ! " ... از دقایقی پیش و در هجوم صحبت های این چنینی ، خریدهای متنوع سبزی جات و صیفی جات ، صحبت های همیشگی از رژیم و لاغری ، پیام های رد و بدل شده در شبکه های اجتماعی و تکرار مکرر و موریانه گون " کالری " ، تصمیم گرفتم که رژیم بگیرم ! . باید بیشتر به فکر ...
6 بهمن 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گل رخ می باشد