گل رخگل رخ، تا این لحظه: 13 سال و 23 روز سن داره
شهاب شهاب ، تا این لحظه: 19 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

گل رخ

هیچ چیز به اندازه ی یک کوه شبیه به پدر نیست

به نام خدا هفته ی گذشته دوستی ( یا بهتره بگم : همکاری ) تحت تاثیر نوشته ای از بیشمار نوشته های قشنگ اما مبتذل رد و بدل شده در شبکه های اجتماعی ، فرمودند : " دوست دارم فرزندم با دیدن یک کوه من رو به خاطر بیاره ! چون هیچ چیز به اندازه ی یک کوه شبیه به پدر نیست . " یعنی رسما داشتم بالا می آوردم ! ؛ آدم این قدر جلف و مبتذل ؟! یعنی چی ؟! نمی دونم ... . حالا یک نفر یک روزی دلش خوش بوده و پدرش یک حال اساسی بهش داده و اینم یک جمله ای گفته ؛ تو چرا اینقدر جو گیر شدی ؟! حوصله نداشتم براش حرف بزنم و از طرفی هم با خودم گفتم : بزار توی همین دنیای الکی خوشش خوش باشه و فکر کنه مثل یک کوهه ! ؛ البته تا بخواد این توهم کوه بودن رو توی ذهن ب...
23 آذر 1393

باغ انار

به نام خدا   نگاره ی بالا ، تصویر خاطره انگیزی از کتاب فارسی اول دبستان دانش آموزان دهه شصت شمسی است . اصغر ، پسر عموی امین و اکرم به همراه پدرش ... . پدر اصغر باغبان بود و با غ انار داشتند ؛ اصغر در آبیاری و سمپاشی درخت ها به پدرش کمک می کرد ( البته درخت انار نیازی به سم پاشی ندارد ! ) . آن ها موقع چیدن انار ها مواظب بودند که تیغ به دستشان فرو نرود چون بعضی از درخت ها تیغ داشتند . در کل کتاب فارسی و شکل ها و نقاشی هایش ، هیچ کدام به اندازه ی پدر اصغر مرا به یاد باباآقا نمی انداخت ! ، مخصوصا دست های بزرگ و زمختش موقع چیدن انار ها ...  برای عاشورا که رفته بودیم فردوس ، روز بعد از عاشورا با عباس ، مادرم و با...
14 آذر 1393

بچگکم ، حمیدکم !

به نام خدا   هفته ی گذشته ، صبح زودی ،علی زنگ زد ؛ شاکی بود و عصبانی ! ...  از سحر با پدر و مادرم رفته بود سر زمین زعفرانی ، برای چیدن گل زعفران ...  گل چیدن فعل قشنگ و دلربایی است ، اما وقتی که بخواهید از ساعت 5 صبح تا 3 بعد از ظهر ، پا مرغی یا با کمر خم شده ، بیست یا سی کیلو گل بچینید این دلربایی واقعا کمرنگ می شود ! .  بچه که بودیم ( اوایل دهه ی هفتاد شمسی ) آخر های آبان و اوایل آذر هر سال ، فصل برداشت گل زعفران بود و به همین مناسبت صبحگاه مدرسه ها هم یک ساعتی دیرتر برگزار می شد چون تقریبا همه ی مردم فردوس و روستاهای تابعه درگیر برداشت زعفران بودند . بعضی روزها ، وقتی می رفتیم مدرسه ، برای چند نمره ...
2 آذر 1393

بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد ...

به نام خدا امسال هم به سنت هر ساله ، تاسوعا و عاشورا رفتیم فردوس ... برای خانواده ما ( و البته خیلی های دیگه ) هیچ جایی برای عزاداری عاشورا ، فردوس و هیئت حسینی سادات نمی شود . هیئت حسینی سادات و هیئت فاطمیه ی طالار قدیمی ترین جمع های عزاداری سیدالشهدا در منطقه فردوس محسوب می شوند . مراسم عزاداری با همان شکل و شمایلی برگزار می شود که پیرمردان در کودکی دیده اند . نوحه ها ، روضه ها ، مقتل خوانی ها ، غذاهای نذری و دسته های عزاداری در طول سالیان دراز تغییری نکرده اند . همه ی امورات هیئت موروثی مانده اند ؛ مداح هیئت ما شغلش مداحی نیست ؛ مغازه دارد و به سبب اینکه پدر و پدربزرگش ( که آنها هم شغل های دیگری داشته اند ) روضه خوان و مداح هیئت بود...
17 آبان 1393

در آغوش دیو سپید

به نام خدا     ای دیو سپید پای در بند ....... ای گنبد گیتی ، ای دماوند         از سیم به سر یکی کله خود .......  و آهن به میان یکی کمربند تا چشم بشر نبیندت روی  ....... بنهفته به ابر چهر دلبند تا وارهی از دم ستوران  ....... وین مردم نحس دیو مانند با شیر سپهر بسته پیمان ....... با اختر سعد کرده پیوند         چون گشت زمین ز جور گردون .......  سرد و سیه و خموش و آوند         بنواخت ز خشم بر فلک مشت  ....... آن مشت تویی ، تو ای دماوند ********    با آقای رضایی قرار گذاشته بودیم که بر...
10 مهر 1393

تام و جری

به نام خدا   کمتر کودکی در جهان متمدن امروز وجود دارد که کارتون زیبای " تام و جری " رو ندیده باشد و با دیدن ماجرا های این موش و گربه مشهور آمریکایی صدایش به خنده بلند نشده باشد .  جالبه که اولین مجموعه این کارتون در سال 1940 میلادی ( 1319 هجری شمسی ! ) در سینما های آمریکا پخش شده ( اون موقع هنوز تلویزیونی در کار نبوده ! ) .  فکرش رو بکنید که یک انیمیشن ساده با شخصیت هایی ساده تر ، که مثل شخصیت های کارتونی امروزی جادوگری بلد نیستند ؛ قدرت های عجیب و غریب و فضایی ندارند ؛ ماشین ها و اسلحه هایی تخیلی در دستانشان نیست ، حتی حرف نمی زنند ! ، در خانه ای که زندگی می کنند خیلی از مظاهر دنیای امروزی ما هنوز ا...
2 مرداد 1393

ادبيات، گمشده نسلي که نوستالژي ندارد

18 تيرماه روز «ادبيات کودک و نوجوان» است، به پاسداشت درگذشت بزرگ اين عرصه يعني «مهدي آذريزدي» خالق آثار ارزشمندي براي کودکان و نوجوانان که سرآمد همه آن‌ها «قصه‌هاي خوب براي بچه‌هاي خوب» است. کمتر کسي از بچه‌هاي دهه شصت است که شعرهاي شيرين کتاب‌هاي «حسني نگو يه دسته گل»، «دزده و مرغ فلفلي»، «خروس نگو يه ساعت» يا ... را از ياد برده باشد يا وقتي باران مي‌بارد ناخواسته «باز باران با ترانه ...» را زير لب زمزمه نکند، انار که مي‌بيند شعر «صد دانه ياقوت» را نخواند و هنوز که هنوز است وقت قصه گفتن به ياد مادربزرگِ روزها...
22 تير 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گل رخ می باشد