گل رخگل رخ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره
شهاب شهاب ، تا این لحظه: 19 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

گل رخ

پنجم برج دی

به نام خدا امروز ، پنجم دی ماه ، روز تولد منه . البته به خاطر این که نه ماه پشت در مدرسه نمانم ، باباآقا تاریخ تولد شناسنامه ی من رو برای 28 شهریور 56 گرفته ؛ جالبه آدم دو روز تولد داشته باشه ! ؛ 28 شهریور پیامک های تبریکی از محل کار ، همراه اول و یا بانک هایی که مدرکی از من دارند دریافت می کنم اما 5 دی ماه رو خیلی خصوصی برگزار می کنیم . مادرم همیشه یادش هست که به " بچگکم ، حمیدکم " زنگ بزنه و تبریک بگه ؛ بچه ی اول هستم و کاملا به خاطر داره که در نیمه شب برفی و سرد دوشنبه 15 محرم به دنیا آمده ام . این هم عکسی از من و مادرم ، دو هفته بعد از تولد من ، با قنداق و چشمان سرمه کشیده : بچه که بودیم ، با دیدن کارتون &quo...
5 دی 1393

سفر زمستانه

به نام خدا بچه ها و مامان روز چهارشنبه 26 آذر با قطار رفتند قم و روز دوشنبه اول دی برگشتند . سفر خوبی بوده و با قطار هم خیلی خوش گذشته ؛ من نبودم و خبری از جزئیات سفر ندارم که اینجا بنویسم ؛ فقط سفارش سوهان مخصوص عارفی داده بودم که انجام دادند ؛ این سوهان خوشمزه و نازک رو از دوران دانشگاه به خاطر دارم . این طور که تعریف کردند گل رخ تمام مدت سفر با قطار در حال جنب و جوش و بازی بوده و چند تایی دوست هم پیدا کرده ...  سفر با قطار به شهاب هم خوش گذشته ؛ مخصوصا به این علت که شهاب آخرین بار در اسفند 83 و نه ماهگی در همین مسیر سوار قطار بوده ! و خاطره ای از سفر با قطار در ذهن نداره...
4 دی 1393

باباآقای باباآقا

به نام خدا من و مامان با هم فامیل هستیم ؛ یعنی جد و جده ی مشترکی داریم . بر حسب اتفاق و لطف نادر روزگار از این جد و جده ی مشترک عکس هم داریم :  مرحوم " سید علیرضا آتشی " و همسرش مرحومه " مرضیه سادات اسلام پناه "   این مرحوم متولد 1258 و متوفی در 1338 می باشد ؛ پدر من ( باباآقا ) نوه ی دختری و پدر مامان ( باباجان ) نوه ی پسری ایشان هستند . نوه ها ایشان را باباآقا خطاب می کرده اند ( به دلیل سید بودن ) و باباآقای ما به خاطر دارد که ایشان از بزرگان محله ی سادات در فردوس آن سال ها بوده اند ؛ سادات محله ای مخصوص خود را داشته اند و همین هیئت حسینی سادات که ما محرم ها و روز عاشورا جلوی نخلش می دویم ، ...
1 دی 1393

هیچ چیز به اندازه ی یک کوه شبیه به پدر نیست

به نام خدا هفته ی گذشته دوستی ( یا بهتره بگم : همکاری ) تحت تاثیر نوشته ای از بیشمار نوشته های قشنگ اما مبتذل رد و بدل شده در شبکه های اجتماعی ، فرمودند : " دوست دارم فرزندم با دیدن یک کوه من رو به خاطر بیاره ! چون هیچ چیز به اندازه ی یک کوه شبیه به پدر نیست . " یعنی رسما داشتم بالا می آوردم ! ؛ آدم این قدر جلف و مبتذل ؟! یعنی چی ؟! نمی دونم ... . حالا یک نفر یک روزی دلش خوش بوده و پدرش یک حال اساسی بهش داده و اینم یک جمله ای گفته ؛ تو چرا اینقدر جو گیر شدی ؟! حوصله نداشتم براش حرف بزنم و از طرفی هم با خودم گفتم : بزار توی همین دنیای الکی خوشش خوش باشه و فکر کنه مثل یک کوهه ! ؛ البته تا بخواد این توهم کوه بودن رو توی ذهن ب...
23 آذر 1393

باغ انار

به نام خدا   نگاره ی بالا ، تصویر خاطره انگیزی از کتاب فارسی اول دبستان دانش آموزان دهه شصت شمسی است . اصغر ، پسر عموی امین و اکرم به همراه پدرش ... . پدر اصغر باغبان بود و با غ انار داشتند ؛ اصغر در آبیاری و سمپاشی درخت ها به پدرش کمک می کرد ( البته درخت انار نیازی به سم پاشی ندارد ! ) . آن ها موقع چیدن انار ها مواظب بودند که تیغ به دستشان فرو نرود چون بعضی از درخت ها تیغ داشتند . در کل کتاب فارسی و شکل ها و نقاشی هایش ، هیچ کدام به اندازه ی پدر اصغر مرا به یاد باباآقا نمی انداخت ! ، مخصوصا دست های بزرگ و زمختش موقع چیدن انار ها ...  برای عاشورا که رفته بودیم فردوس ، روز بعد از عاشورا با عباس ، مادرم و با...
14 آذر 1393

یک تیر و چند نشان

به نام خدا چند وقتی می شد که احساس می کردم شهاب ارتباط خوبی با من برقرار نمی کنه ؛ خیلی زود و بعد از چند جمله رد و بدل کردن بین ما ، بحث بالا می گرفت و به بن بست می رسید . به نظرم رخنه ای در رابطه ی ما شکل گرفته بود که نیاز به اصلاح و ترمیم داشت تا تبدیل به شکافی بزرگ تر نشود . لجبازی های بین شهاب و مادرش در رابطه با انجام تکلیف های روزانه خیلی عادی شده و همیشه هم زود برطرف می شوند ؛ اما فکر می کردم که مشکل کوچک بین ما ، شاید به این راحتی برطرف نشه . صبح ها که شهاب میره مدرسه ، من خوابم و عصر ها که شهاب هست من معمولا مدرسه ام . در دو ماه گذشته ، سمت و سوی کلاس و مدرسه ی شهاب هم به شکلی پیش رفته که احساس می کنیم قسمتی از اعتماد به نف...
12 آذر 1393

قهر کودکانه !

به نام خدا  چرا بچه ها و گاهی بزرگ تر ها قهر می کنند ؟! من فکر می کنم در بیشتر اوقات دلیل خاصی نداره ؛ این بچه ها یا بزرگ تر ها قهر می کنند چون این قهر کردن بهشون آرامش میده و باعث میشه بخشی از اعتماد به نفس از دست رفته رو دوباره به دست بیارند ! ؛ قهر کردن در خانواده ی ما تاریخ دراز و بلندی داره و در تمام دوره های تاریخی افرادی از فامیل ما قهر می کرده اند و چندان ارتباطی به کوچک یا بزرگ بودنشان هم نداشته ! ؛ مادرم لیست بلند بالایی از افرادی رو به خاطر داره که اهل قهر کردن بوده اند ! ...  در صورتی که شهاب چندان اهل قهر کردن نیست  ؛ گل رخ ما میراث دار این سنت جاودانه ی خانوادگی است ! ؛ تصاویر آخرین قهر کردن گل رخ رو ...
7 آذر 1393

جنجال یک شکلات !

به نام خدا هفته ی گذشته ، وقتی گل رخ لجبازی می کرد و حاضر نبود لباس بپوشه تا بریم مدرسه ی شهاب ؛ با ترفندی ساده ، شکلاتی تخم مرغی از گوشش درآوردم ! . شهاب که کوچکتر بود این کار رو زیاد انجام می دادم ؛ به این ترتیب که با حرف زدن حواسش رو پرت می کردم و دستم رو به گوشش می کشیدم و با نشان دادن شکلات یا خوراکی دیگه ای ، مدعی می شدم که از گوشش درآمده ! ... . راستش خیلی از ترفند هایی که برای شهاب به کار می بردم رو از خاطر برده ام ؛ بهتره بعضی وقت ها ، این جا بنویسمشون تا یادم بمونه ؛ مثل همین ترفند شکلات که برای گل رخ جواب داد اما به خاطر ویژگی های خاص روحی و شخصیتی گل رخ کمی پشیمانم کرد ! . اول گفتم که : وایستا ببینم ... فکر کنم یه پرن...
5 آذر 1393

بچگکم ، حمیدکم !

به نام خدا   هفته ی گذشته ، صبح زودی ،علی زنگ زد ؛ شاکی بود و عصبانی ! ...  از سحر با پدر و مادرم رفته بود سر زمین زعفرانی ، برای چیدن گل زعفران ...  گل چیدن فعل قشنگ و دلربایی است ، اما وقتی که بخواهید از ساعت 5 صبح تا 3 بعد از ظهر ، پا مرغی یا با کمر خم شده ، بیست یا سی کیلو گل بچینید این دلربایی واقعا کمرنگ می شود ! .  بچه که بودیم ( اوایل دهه ی هفتاد شمسی ) آخر های آبان و اوایل آذر هر سال ، فصل برداشت گل زعفران بود و به همین مناسبت صبحگاه مدرسه ها هم یک ساعتی دیرتر برگزار می شد چون تقریبا همه ی مردم فردوس و روستاهای تابعه درگیر برداشت زعفران بودند . بعضی روزها ، وقتی می رفتیم مدرسه ، برای چند نمره ...
2 آذر 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گل رخ می باشد