گل رخگل رخ، تا این لحظه: 13 سال و 23 روز سن داره
شهاب شهاب ، تا این لحظه: 19 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

گل رخ

سلطان مورچه ها

1394/2/5 19:18
نویسنده : بابای گل رخ
3,520 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدا

تعطیلات عید نوروز در فردوس ، چند مرتبه ای برای جمع کردن رستنی های بهاری به صحرا رفتیم . مطلبش را خواهم نوشت ؛ در این تفرج های بهاری ، یکی از سرگرمی های دوران کودکی ، به خاطرم برگشت .

بچه که بودیم ، با پسر خاله ام مهدی ، که نزدیک به سالی از من بزرگ تر بود و شباهت های زیادی در ظاهر و باطن به یکدیگر داشتیم ، از کوچکترین فرصتی برای تفرج و صحرانوردی استفاده می کردیم ؛ با دوچرخه تا " کفتر کوه " و " کوه قلعه " و اسلامیه می رفتیم ؛ انبانی سنگ جمع می کردیم و سگ های ولگرد را تعقیب و تا تمام شدن تمام سنگ ها ، سگ ها را رها نمی کردیم .

بین فردوس و اسلامیه و در مسیر شاه جوی بلده ، مکان مورد علاقه ی ما بود ؛ مردم فردوس این راه خاکی را ، که مسیر دسترسی کشاورزان به مزارع گندم و زعفران بود ، با نام " سه چناره " می شناختند ؛ یک جفت جوی آب به موازات یکدیگر در سرتاسر مسیر کشیده شده بود و درختان توت کوچک و بزرگی هم توسط کشاورزان در کنار " شاه جو " کاشته شده بود ؛ راه " سه چناره " چند تایی چنار بزرگ داشت که سه تایشان از بقیه بزرگ تر بودند ؛ بالای یکی از چنارها آشیانه ای داشتیم و مغرورانه " آشیانه ی عقاب " خطابش می کردیم ! ؛ دوچرخه ی مهدی را به تنه ی چنار تکیه می دادیم و من روی دوچرخه می ایستادم و قلاب می گرفتم ؛ مهدی پا روی شانه ی من می گذاشت و کمی از استعدادش استفاده می کرد و بالا می رفت و به زحمت به اولین شاخه ی چنار می رسید . بعد پایش را آویزان می کرد و من می گرفتم و با زحمت بیشتری بالا می رفتم ؛ در قلب چنار ، سه شاخه ی تنومند آغوش گشوده بودند و فضای بین این سه شاخه جایی برای ما دو نفر داشت ؛ کمی گود بود و همین گودی به نشستن راحت ما کمک می کرد ؛ کهنه پلاسی و مختصری اسباب و وسایل آنجا داشتیم ؛ مثلا به اسم درس خواندن آنجا می رفتیم اما تنها کاری که هیچ سنخیتی با آشیانه ی عقاب نداشت ، همین درس خواندن بود ! .

شیوه ی بالا رفتن از تنه ی چنار را مثل رازی شگرف مخفی می کردیم و بچه های دیگر ، که به امید شکار جوجه گنجشک های نشسته بر درختان توت به سه چناره می آمدند ، با حسرت به ما نگاه می کردند و بیشتر اوقات با زمین زدن دوچرخه های بی حفاظ ما یا سنگ انداختن به ما با تیرکمان هایشان ، کمی سبک می شدند . به قول شیخ اجل : " بی هنران ، هنرمند را نتوانند که بینند ؛ همچون سگان بازاری که سگ صید را مشغله بر آرند و پیش آمدن نیارند ؛ یعنی سفله چون به هنر با کسی برنیاید ، به خبثش در پوستین افتد . "

ما هم دست خالی نبودیم و همیشه چند تایی کلوخ داشتیم تا لشکر حسودان را تار و مار کنیم و البته جانب احتیاط را نگه می داشتیم و تا جایی ادامه نمی دادیم که غیظ شان غلیظ شود و دوچرخه هایمان را بردارند و ببرند ؛ چند باری می خواستیم که دوچرخه ها را تا میانه ی تنه ی چنار بالا بکشیم که تلاش نا موفقی بود .

قله کمون ( قلوه کمان ، تیر کمان ) داشتیم و مترصد شکار گنجشک بودیم ؛ اولین گنجشکی را که هدف قرار دادم ، همان روز ها و در مسیر " سه چناره " بود ؛ دسته های گنجشک زرنگ و چابک بودند ؛ با نزدیک شدنم به درخت ، بلافاصله پر می کشیدند و روی درخت دورتری می نشستند ؛ یک بار ناامیدانه و از دور ، سنگی را به درخت توتی پر از گنجشک انداختم و دسته ی گنجشک ها پر کشیدند و در امتداد جاده ی خاکی ، روانه ی درختی دورتر شدند که ناگهان در میانه های مسیر گنجشکی از میان جمع روی خاک افتاد ؛ مثل برق بالای جسد بی جانش رسیدم و دیدم که سنگ به کمر حیوان بی نوا خورده و تا زخم کاری شود و گنجشک را از نفس بیاندازد ، حیوان توانسته بود که چند متری با دسته ی گنجشک ها همراهی کند .

چی شد که یاد این همه خاطرات از یاد رفته افتادم ؟! لانه های مورچه های کویری را دیدم ! . 

در جست و جوهای بی پایانمان با مهدی ، کشف کرده بودیم که همیشه هزارپایی درون لانه ی آتشفشان شکل مورچه ها جا خوش کرده است ؛ برایمان عجیب بود که مورچه ها کاری به هزارپا ندارند و این حشره ی خوفناک به راحتی در خنکای دالان های لانه ی مورچه ها استراحت می کند ؛ اسمش را گذاشته بودیم " سلطان مورچه ها " و یقین داشتیم که مورچه ها مانند برده هایی مظلوم در خدمت جناب هزارپا هستند ! ؛ هر وقت لانه ی مورچه ای را پیدا می کردیم ، با بیلچه ای که همیشه همراهمان بود ، قله ی آتشفشانی لانه را برمی داشتیم و هزارپای بی نوا را می کشتیم تا به گمانی بچه گانه ، برده ها را از یوغ سلطان رها کنیم ! .

چند دفعه ای ، فقط برای همین کار وقت گذاشتیم و بیشتر از ۲۰ یا ۳۰ تا هزارپا گرفتیم ؛ بعضی از لانه ها دو تا " سلطان " داشت ؛ همه را داخل شیشه ای می انداختیم و شیشه را درون گودال آب گل آلودی ، که از سیلاب های بهاری به جا مانده بود ، غرق می کردیم ؛ مجازاتی که از منظر عقل ما ، سلطان مورچه ها لایقش بود ! . 

در تعطیلات عید و تفرج های بهاری ، چشمم به لانه های مورچه ها افتاد و یاد آن سال ها دوباره در ذهنم ، با قدرت و شفافیتی باور نکردنی ، زنده شد ؛ برآمدگی کوه مانند چند تایی از لانه ها را خراب کردم و به تماشای سلطان هایی نشستم که می خواستند از نور فرار کنند ! .

البته از " مجازات " سلطان ها خبری نبود و برآمدگی ورودی لانه ی مورچه ها هم در طی چند روز ترمیم می شود ؛ گمان می کنم که حضور همیشگی یک هزارپا در ورودی لانه ی مورچه ها نوعی از همزیستی بین حشرات باشد که علت ناشناخته ای دارد ؛ شاید هم علتش معلوم است و من بی خبرم ...

 

 

پسندها (1)

نظرات (7)

مهدی شمس آبادی
6 اردیبهشت 94 12:17
ما چون با سلطه همیشه موافق بوده ایم با سلطانها کاری نداشته ایم!! این کتاب " بارون درخت نشین " رو پیدا کردی بخونش!! این هزارپا و مورچه ها را از شما به خاطر خواهیم سپرد ، حتما حکمتی دارد این همنشینی و اگر نفعی برای مورچه ها نداشت حتما دخل هزار پا را می آوردند!! و باباشو و پاهاشو می دادند دستش!! از درخت بالا رو خوبی نبودم الانم که هیچ درختی تاب و تحملمان نخواهد کرد و نخواهد آورد! این پسرخاله ی همنام ماتان چه می کند الان!؟ درسخواندنهای چناری او را به کجا رساند؟ و اولش فکر کردم سرکارم!! آخرین مطلبی که خوانده بودم داستان ماست و کره بود و عنوان این یکی هم کره ای و خیال کردم چیز تازه ای ننوشته ای و بعد دیدم مثل همیشه اشتباه کرده ام !! ای خلق را به اشتباه انداز!! گذار آرد مه من گاه گاه از اشتباه اینجا فدای اشتباهی کارد او را گاه گاه اینجا !! از اون قوی آبی بود ، پر قو بود ؟؟ خبری نیست !! بگو بابا نترس بیا ما دعوتت نمی کنیم جایی برای با تو نشستن!! مشتری رم بدهی شدیما !!!
بابای گل رخ
پاسخ
باور نمی کنید که من و مهدی در کودکی چقدر به هم شبیه بودیم ؛ همیشه در فردوس بودند کسانی که ما دو تا را با هم اشتباه بگیرند ! ؛ لیسانس جغرافی از فردوسی و ارشدش را از تربیت معلم تهران دارد ؛ دانشگاه های لیسانس و فوق لیسانس ما دقیقا عکس هم بود ! ؛ الان رئیس پلیس پیشگیری در سرایان ( خراسان جنوبی ) است ؛ درجه ی نظامی اش را نمی دانم که ستوان بود یا سروان یا سرگرد ؟!!!
مهدی شمس آبادی
6 اردیبهشت 94 12:19
از پر آبی پوزش می طلبیم بابت فراموشیی که بر ما عارض می شود همیشه !!!
پرآبی
6 اردیبهشت 94 19:49
فراموشی!؟؟؟!!!!!!!! جل الخالق............. جناب فقط مونده بود اون انتها بنویسید.......حالا اگه تونستی بخون!!!!!!
پرآبی
6 اردیبهشت 94 19:52
هیچ وقت به نیش این جونور پرپا گرفتار نشدی؟؟؟؟؟؟
بابای گل رخ
پاسخ
فکر نمی کنم که هزار پا نیش داشته باشد ؛ ترسناک هست اما فکر می کنم که بی آزار باشد .
مهدی شمس آبادی
6 اردیبهشت 94 20:28
این پسر خاله تان الان اگر سرهنگ تمام نباشد با ید سرهنگ دو را باشد !! خیال کردی همه مثل خودت تو ارشد درجا میزنن و عالی و خبره نمیشن!!!! و ربط جغرافیا و پیشگیری را ما یکی که نفهمیدیم!! تو که شمارشو داری بپرس و ته و توشو در بیار !! و الان دیگه با هم اشتباه نخواهندتان گرفت!!! شما بس که به خودت زغوریت_ املاش هرچیزی میتونه باشه !!! _ میدی زار و نزار و نحیفی و ایشان لابد در فربهی از ما سبق خواهد برد!!! سلامش برسان!! به هر حال پلیس جماعت یه وقتی به کار خواهند آمد!!! گرچه ما از هرچه رنگ و بوی نظم دارد به فرسنگ می گریزیم!
بابای گل رخ
پاسخ
سرهنگ که مطمئنم نیست ؛ سرگرد هم به احتمال 90 درصد نشده ! ؛ خراسان جنوبی جمعیت کمی دارد و به دلیل تبدیل شدن به استان ، " شهرستان " هایی دارد که جمعیتشان از روستاهای شمال کمتر است اما همه نوعی اداره و اداره جاتی دارند ! ؛ رئیس پلیس شدن هم مثل مشهد نیست که نیاز به مرتبه ی بالا داشته باشد . کل جمعیت خراسان جنوبی به اندازه ی یک پنجم مشهد نیست ! .
پرآبی
8 اردیبهشت 94 19:14
اون موقع هایی که هنوز منازل تبدیل به اپارتمان نشده بودوهمه تو بالکن منزل پدر بزرگ جمع بودن...شاهد بودم که این جونور ترسناک از روی لباس طوری گزیده بود که چند نفر تلاش می کردن جداش کنن وثمری نداشت!!!! فقط تصور کنید که اون فرد خانم بود.و.....واین تصاویر مثل صحنه های باز گشت دایناسورها تو ذهن من حک شده!!!!
ایلیا
30 آذر 97 19:46
چه خاطره‌ی جالبی. هنوز هم با پسرخاله‌تان از نظر ظاهری و باطنی شباهت دارید؟ اگر تونستید یه عکس بذارید.
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گل رخ می باشد