گل رخگل رخ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره
شهاب شهاب ، تا این لحظه: 19 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

گل رخ

ننه حاجی

1394/5/2 19:10
نویسنده : بابای گل رخ
2,872 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدا

این مطلب رو جایی و در وبلاگ دوستی به عنوان نظری بلند بالا نوشتم و حیفم آمد که در وبلاگ خودم نباشد ! ؛ با کسب اجازه از این دوست عزیز ، نوشته ی خودم در وبلاگ ایشان را اینجا هم منتشر می کنم :

ننه حاجی من ( که 9 سالی می شود به رحمت خدا رفته است .) پیرزنی بود لاغر و نحیف ؛ 5 دختر و 3 پسر داشت اما بعد از مرگ باباحاجی و تنها شدنش ، اموراتش را با مبلغ مختصر اجاره ی سالیانه ی 2 فنجان آب بلده ی صفوی می گذراند ؛ با نرخ امروز ، اجاره ی هر فنجان آب بلده ( 3 دقیقه آب جوی بلده در مداری 14 روزه ) برای سال حدود 300 هزار تومان است و به روزگار ننه حاجی این مبلغ کمتر از 50 هزار تومان در سال بود .
خانه ی قدیمی باباحاجی در کناره ی بافت تاریخی فردوس قرار دارد ؛ یعنی همان جایی که در زلزله ی هولناک سال 47 در کام خاک فرو رفت و بیشتر ساکنانش به سمت زمین های شمال شهر کوچ کردند و شهری نو ساختند ؛ باباحاجی اما خانه اش را ساخت و در همان جنوب ماند .
" شهر کهنه " اصطلاحی است که مردمان فردوس به قسمت های ویران و زلزله زده ی فردوس می گویند ؛ آب انبار ها ، حمام ها ، مساجد و مدرسه ی علمیه ی " شهر کهنه " هنوز نسبتا سر پایند و در چند سال گذشته و به همت دکتر محمد جعفر یاحقی ، استاد ادبیات دانشگاه فردوسی ، مرمت شده اند و کل محدوده ی شهر کهنه پلاک گذاری شده تا بیشتر تخریب نشود .
هر از گاهی در اثر باران های زمستانی ، سرداب ها و چاه هایی در شهر کهنه سر باز می کنند و همه به حیرت می افتند که در زیر زمین این ملک چه خبر بوده که این همه سردابه دارد ؟!
در زمان زلزله و در کنار امام زاده ی شهر کهنه ، سردابی بزرگ و هولناک سر باز کرده و شیر دلانی جرئت کرده بودند و داخلش شده بودند و از اسکلت های تکیه داده بر دیوارهای سرداب و زیورآلات ریخته شده به پای اسکلت ها به وحشت و شوق افتاده بودند ...

زمستان سال 83 بود که مادرم زنگ زد و گفت ننه حاجی گم شده ! .
شبی یکی از خاله ها به خانه اش می رود و می بیند که نیست ؛ دنبالش می گردند ، کمتر پیدایش می کنند ؛ به گمان این که در عبور از کمربندی تازه تاسیس شهر ، که هیئت موسی بن جعفر (ع) و قبرستان را از شهر جدا کرده ، ممکن است خودرویی عبوری زیرش گرفته باشد و جنازه اش را جایی انداخته ، تمام ویرانه های اطراف را می گردند ( و نمی دانی که شهر کهنه ی فردوس چقدر ویرانه دارد ! ) ؛ تا چند کیلومتری خارج شهر ، زیر پلها و داخل جوها و خاک های تازه را می جورند و ننه حاجی پیدا نمی شود ؛ مرده شوخانه ی قبرستان بابی ها و چاه معروفش را می گردند و خبری نمی گیرند .
خلاصه کنم که یک شبانه روز تمام دنبال پیرزن بودند تا این که یکی از همسایگان از دهانه ی سوراخی بسیار کوچک در فاصله ی 20 متری از خیابان و در محدوده ی شهر کهنه صدایی نحیف و ضعیف را می شنود ؛ اول گمان می کند که صدایی بچه روباهی است و چون سوراخ خیلی تنگ و باریک بوده ، گمان نمی کند که صدای انسانی باشد ؛ چند ساعت بعد که برای همسایه ی دیگری تعریف می کند که صدایی از سوراخی شنیده ، کنجکاوی دومی سبب ساز پیدا شدن ننه حاجی می شود .
مردم و بستگان جمع می شوند و آتش نشانان می آیند و یکی با طنابی پایین می رود و 10 متر پایینتر و از درون سردابی بزرگ ، ننه حاجی را سالم اما ناراحت بیرون می آورد ؛ من نبودم اما مادرم می گفت که مادرش ناراحت بوده از بیرون آمدن و می گفته که جایش راحت است و هر چند مدتی زنی قد بلند که کودکی همراه داشته برایش چاشتی می آورده و چوپانی نیز بزهایش را همان اطراف می چرانده است !!! .
مامور آتش نشانی می گفت که ابتدا گمان کرده در چاهی پایین می رود اما بعد از 10 متر ناگهان از طاق سردابی داخل شده و سردابی دیده است که در در سرداب های دیگری هم داشته و چون خزندگانی رنگارنگ دیده ، ترسیده و به همان نجات پیرزن اکتفا کرده و جلوتر نرفته تا بقیه ی سرداب ها را ببیند اما می گفت که سرداب ها سالم بودند و دیوارهایی آجری و سالم داشتند ؛ آن چاه هم به نظر دریچه ای رو به بالا بوده است .

من یک ماه بعد ننه حاجی رو دیدم ؛ اثر زخم کوچکی روی بینی داشت که می گفت هنگام سقوط در چاه رخ داده ؛ گویا در مسیر رفتن به هیئت موسی بن جعفر ( ع ) ، خواسته میانبر بزند و از میان ویرانه های شهر کهنه می گذشته که ناگهان زیر پایش خالی می شود و تا بخواهد که فریادی بزند و کمکی بخواهد ، چاه او را می بلعد و روی تل کوچکی از خاک و آجر و درون سرداب بزرگی می افتد .
چون سبک وزن و نحیف بود ، مثل پر کاهی سقوط می کند و دیواره های تنگ چاه هم مثل ترمز عمل می کنند و هبوطش چندان دردناک نبوده ! و زمانش صلاة ظهر است ؛ کمی داد و فریاد می کند و چون فریاد رسی نمی بیند ، دل به مرگ می دهد ؛ با مختصر نور تابیده از روزن ، اطرافش را می بیند و می ترسد که از جایش حرکت کند و به امید راه نجاتی وارد بقیه ی سرداب ها شود .

بزمجه هایی رنگارنگ می بیند که اطرافش حرکت می کنند و نزدیکش می شوند؛ چند تایی بادام و انجیر خشک در جیب دارد که برای سد جوع پیرزنی کافی است ؛ پوست بادام ها را جلوی بزمجه ها می ریزد که از هم می قاپند و این حوالی عصر روز اول باید باشد .
باقی زمان اقامت در سرداب ( از عصر روز اول تا غروب روز دوم و نجات ) مملو از گفتارهایی عجیب ، خنده دار و البته فیلسوفانه است ؛ نمی فهمی که کدامش خواب بوده و کدام هوشیاری ؛ زن بلند قدی که دست کودک بلند قدی را در دست دارد و برای ننه حاجی چاشت می آورد و با او به صحبت می نشیند ؛ کودک پاهای لاغر و نحیفی دارد و چشمانی گود افتاده و تمام مدت ساکت است و خیره می نگرد ؛ زن چادر بلندی بر سر دارد و از ننه حاجی من هم رو می گیرد ؛ غذایش غالبا آبگوشتی است که فقط آب و گوشت است ... .

چوپانی با بزهایش در همان حوالی می گردد ؛ غالبا دور است و گاهی نزدیک می آید و از شباهتی که به کودک دارد ، ننه حاجی حدس می زند که شاید پدرش باشد ؛ چوپان مهربان است و کاسه ای شیر به ننه حاجی می دهد و بزمجه ها را کمی عقب تر می راند ؛ صداهای بالا در سکوت سرداب طنین می اندازند و گاهی صدای نزدیکی می شنود و او هم فریادی می زند ؛ از هم صحبتی با زن قد بلند لذت می برد اما بیرون چاه به خاطر نمی آورد که از چه چیزهایی صحبت می کرده اند ! ؛ اما قطعا بحث هایشان خیلی جالب بوده که ننه حاجی افسوس چاه را می خورد تا مدت ها ...

غروب روز دوم ، صداهای نزدیک تری از بالا می شنود و طنابی را می بیند که مرد لاغری با چراغی بر پیشانی از آن پایین می آید ؛ مرد ننه حاجی را " والده ی آقا رضا " خطاب می کند که " آقا رضا " در حکم همان " بچگکم ، حمیدکم " است ! .
آتش نشان گشتی در سرداب می زند و از ننه حاجی می پرسد که ضرب خوردگی یا شکستگی دارد یا نه ؛ بعد می گوید که من هم مثل آقا رضا پسرتان هستم و طناب را به ننه حاجی می بندد و پیرزن قصه ی ما ، ناراحت و عصبی ، بالا کشیده می شود . 

آتش نشان بعد ها بزمجه های رنگی را تایید کرد و سرداب های تودرتو را اما زن و بچه ی بلند قد را نه و چوپان و گله ی بزش را هم کسی نپرسید که بودند یا نه !!!!
ما در بچگی با مهدی در همان حوالی بزمجه ی خوش خط و خالی را شکار کرده بودیم که رنگارنگی بدنش به مرغان بهشتی جزایر گینه ی استوایی می مانست .

موقع بیرون آمدن از چاه ، ننه حاجی فریاد می زده که جای من راحت بوده و چرا من را بیرون آورده اید و آرامشی که سال ها به دنبالش بودم را به هم زده اید ؟!!! فرزندان گمان می کنند که مادرشان مشاعرش را باخته و او را در بیمارستان بستری می کنند ؛ روز بعد هم مرخص می شود و البته تا زمان مرگش در حدود 2 سال بعد ، خاطره ی آن چاه و سرداب از یادش نمی رود و افسوس لحظات آرامش بخش آن ظلمات را می خورد ! .
راست و حقیقت این که چند سال قبل ترش ، پدر بزرگ یکی از دوستان نیز در چنین چاهی ( البته کهنه چاهی از قنات های به گل نشسته ی بیابان ) اسیر شده بود و بعد از روزی که بیرونش آورده بودند ، بیرون نمی آمده و می گفته که او را رها کنند تا در همان چاه زندگی کند ! ؛ آن موقع می خندیدیم که پیرمرد بیچاره دیوانه شده اما وقتی همان اتفاق برای ننه حاجی رخ داد ، به فکر فرو رفته بودم که مگر در این چاه های کویری چه خبر است که مردمان نمی خواهند از آن بیرون بیایند ؟!

حالا حکایت شمس ماست و غروبش در چاه ...

پسندها (2)

نظرات (7)

بابای ملیسا
2 مرداد 94 22:25
با سلام . ضمن تبریک به دلیل وبلاگ زیبا و پر محتواتون ، وبلاگ ملیسا خانم با عکسهای جدیدش به روز شد ، از شما دعوت می کنم تا از وبلاگ ملیسا خانم دختر بابایی دیدن بفرمائید . خوشحال میشیم اگر با نظراتتون روزهای خاطره انگیزی رو برای دخترم به ارمغان بیارید . منتظر حضور شما هستیم .
مهدی شمس آبادی
7 مرداد 94 8:56
باید سفری با هم برویم فردوس خودمان را برسانیم به شهر کهنه و پرت کنیم توی یکی از این چاه و سردابها و بعد بیایم تجربه مون رو از این زیستن درچاههای کهنه ی فردوس بنبیسیم! و شما لطفا مثل هاخوردیان اسباب طبخ رو همراه داشته باش!!! این هاخوردیان ارمنیی بود سرخ و سفید و تپل _ صدو بیست و اند کیلویی می شد_ و در مراز_ مرکز آموزش زرهی _ با ما بود و اتفاقا مثل ما سهمیه ی لشکر 77 و رسالت تهران می نشستند و چندروزی را در مشهد با هم بودیم ، توی صندوق عقب پیکانش ظرف و ظروف و پیک نیک و سیب زمینی پیاز و چه و چه و نوبتی رفتیم کوه سنگی و همانجا بساطش را علم کرد و ... ما رفتیم هشت نه ماهی هویزه گذرانی و ایشان رفت تربت جام و بعد از جیب مایه گذاشت و انتقالیش را گرفت و رفت تهران خودشان.. توی خاطرات خدمت مفصل توضیح داده ام خواستی مطلبش را برات خواهم یافت!!! ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسید!
پارمیدا
9 مرداد 94 5:22
سلوم! آفرین بر تو موفق و موید باشی
پ
15 مرداد 94 19:51
اگه ی روز به آرزوی دیرینه ایران گردیم برسم. حتما چند روزی تو شهر فردوس شما می مونم وهمه جا رو می گردم ، حیف که نمیشه دیگران رو برای کویر گردی متقاعد کرد!!!!! چقدر خوب نوشتی....
بابای گل رخ
پاسخ
به امید آن روز ...
پ
15 مرداد 94 19:52
خدا بیامرزاد.
تبادل لينک رايگان
22 مرداد 94 17:40
سلام عزيزم وبلاگ خيلي قشنگي داري آيا دوست داري وبلاگت را به هزاران كاربر اينترنت معرفي كني؟ همين امروز لينك خودت رو به صورت رايگان ثبت کن تا 1000 بازديدکننده رايگان فقط تا آخر سال دريافت کني و رتبه خودت رو افزايش بدي
رضا
28 آذر 97 12:37
حکایت عجیب و تاثیر گذاری بود. شاید بشه گفت یه جورایی ماورای طبیعت و همش برمیگرده به پاکی و بی‌آلایش بودن آدم‌های اون زمان. خدا همه‌ی رفتگان خاک رو بیامرزه.
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گل رخ می باشد