ننه حاجی
به نام خدا
این مطلب رو جایی و در وبلاگ دوستی به عنوان نظری بلند بالا نوشتم و حیفم آمد که در وبلاگ خودم نباشد ! ؛ با کسب اجازه از این دوست عزیز ، نوشته ی خودم در وبلاگ ایشان را اینجا هم منتشر می کنم :
ننه حاجی من ( که 9 سالی می شود به رحمت خدا رفته است .) پیرزنی بود لاغر و نحیف ؛ 5 دختر و 3 پسر داشت اما بعد از مرگ باباحاجی و تنها شدنش ، اموراتش را با مبلغ مختصر اجاره ی سالیانه ی 2 فنجان آب بلده ی صفوی می گذراند ؛ با نرخ امروز ، اجاره ی هر فنجان آب بلده ( 3 دقیقه آب جوی بلده در مداری 14 روزه ) برای سال حدود 300 هزار تومان است و به روزگار ننه حاجی این مبلغ کمتر از 50 هزار تومان در سال بود .
خانه ی قدیمی باباحاجی در کناره ی بافت تاریخی فردوس قرار دارد ؛ یعنی همان جایی که در زلزله ی هولناک سال 47 در کام خاک فرو رفت و بیشتر ساکنانش به سمت زمین های شمال شهر کوچ کردند و شهری نو ساختند ؛ باباحاجی اما خانه اش را ساخت و در همان جنوب ماند .
" شهر کهنه " اصطلاحی است که مردمان فردوس به قسمت های ویران و زلزله زده ی فردوس می گویند ؛ آب انبار ها ، حمام ها ، مساجد و مدرسه ی علمیه ی " شهر کهنه " هنوز نسبتا سر پایند و در چند سال گذشته و به همت دکتر محمد جعفر یاحقی ، استاد ادبیات دانشگاه فردوسی ، مرمت شده اند و کل محدوده ی شهر کهنه پلاک گذاری شده تا بیشتر تخریب نشود .
هر از گاهی در اثر باران های زمستانی ، سرداب ها و چاه هایی در شهر کهنه سر باز می کنند و همه به حیرت می افتند که در زیر زمین این ملک چه خبر بوده که این همه سردابه دارد ؟!
در زمان زلزله و در کنار امام زاده ی شهر کهنه ، سردابی بزرگ و هولناک سر باز کرده و شیر دلانی جرئت کرده بودند و داخلش شده بودند و از اسکلت های تکیه داده بر دیوارهای سرداب و زیورآلات ریخته شده به پای اسکلت ها به وحشت و شوق افتاده بودند ...
زمستان سال 83 بود که مادرم زنگ زد و گفت ننه حاجی گم شده ! .
شبی یکی از خاله ها به خانه اش می رود و می بیند که نیست ؛ دنبالش می گردند ، کمتر پیدایش می کنند ؛ به گمان این که در عبور از کمربندی تازه تاسیس شهر ، که هیئت موسی بن جعفر (ع) و قبرستان را از شهر جدا کرده ، ممکن است خودرویی عبوری زیرش گرفته باشد و جنازه اش را جایی انداخته ، تمام ویرانه های اطراف را می گردند ( و نمی دانی که شهر کهنه ی فردوس چقدر ویرانه دارد ! ) ؛ تا چند کیلومتری خارج شهر ، زیر پلها و داخل جوها و خاک های تازه را می جورند و ننه حاجی پیدا نمی شود ؛ مرده شوخانه ی قبرستان بابی ها و چاه معروفش را می گردند و خبری نمی گیرند .
خلاصه کنم که یک شبانه روز تمام دنبال پیرزن بودند تا این که یکی از همسایگان از دهانه ی سوراخی بسیار کوچک در فاصله ی 20 متری از خیابان و در محدوده ی شهر کهنه صدایی نحیف و ضعیف را می شنود ؛ اول گمان می کند که صدایی بچه روباهی است و چون سوراخ خیلی تنگ و باریک بوده ، گمان نمی کند که صدای انسانی باشد ؛ چند ساعت بعد که برای همسایه ی دیگری تعریف می کند که صدایی از سوراخی شنیده ، کنجکاوی دومی سبب ساز پیدا شدن ننه حاجی می شود .
مردم و بستگان جمع می شوند و آتش نشانان می آیند و یکی با طنابی پایین می رود و 10 متر پایینتر و از درون سردابی بزرگ ، ننه حاجی را سالم اما ناراحت بیرون می آورد ؛ من نبودم اما مادرم می گفت که مادرش ناراحت بوده از بیرون آمدن و می گفته که جایش راحت است و هر چند مدتی زنی قد بلند که کودکی همراه داشته برایش چاشتی می آورده و چوپانی نیز بزهایش را همان اطراف می چرانده است !!! .
مامور آتش نشانی می گفت که ابتدا گمان کرده در چاهی پایین می رود اما بعد از 10 متر ناگهان از طاق سردابی داخل شده و سردابی دیده است که در در سرداب های دیگری هم داشته و چون خزندگانی رنگارنگ دیده ، ترسیده و به همان نجات پیرزن اکتفا کرده و جلوتر نرفته تا بقیه ی سرداب ها را ببیند اما می گفت که سرداب ها سالم بودند و دیوارهایی آجری و سالم داشتند ؛ آن چاه هم به نظر دریچه ای رو به بالا بوده است .
من یک ماه بعد ننه حاجی رو دیدم ؛ اثر زخم کوچکی روی بینی داشت که می گفت هنگام سقوط در چاه رخ داده ؛ گویا در مسیر رفتن به هیئت موسی بن جعفر ( ع ) ، خواسته میانبر بزند و از میان ویرانه های شهر کهنه می گذشته که ناگهان زیر پایش خالی می شود و تا بخواهد که فریادی بزند و کمکی بخواهد ، چاه او را می بلعد و روی تل کوچکی از خاک و آجر و درون سرداب بزرگی می افتد .
چون سبک وزن و نحیف بود ، مثل پر کاهی سقوط می کند و دیواره های تنگ چاه هم مثل ترمز عمل می کنند و هبوطش چندان دردناک نبوده ! و زمانش صلاة ظهر است ؛ کمی داد و فریاد می کند و چون فریاد رسی نمی بیند ، دل به مرگ می دهد ؛ با مختصر نور تابیده از روزن ، اطرافش را می بیند و می ترسد که از جایش حرکت کند و به امید راه نجاتی وارد بقیه ی سرداب ها شود .
بزمجه هایی رنگارنگ می بیند که اطرافش حرکت می کنند و نزدیکش می شوند؛ چند تایی بادام و انجیر خشک در جیب دارد که برای سد جوع پیرزنی کافی است ؛ پوست بادام ها را جلوی بزمجه ها می ریزد که از هم می قاپند و این حوالی عصر روز اول باید باشد .
باقی زمان اقامت در سرداب ( از عصر روز اول تا غروب روز دوم و نجات ) مملو از گفتارهایی عجیب ، خنده دار و البته فیلسوفانه است ؛ نمی فهمی که کدامش خواب بوده و کدام هوشیاری ؛ زن بلند قدی که دست کودک بلند قدی را در دست دارد و برای ننه حاجی چاشت می آورد و با او به صحبت می نشیند ؛ کودک پاهای لاغر و نحیفی دارد و چشمانی گود افتاده و تمام مدت ساکت است و خیره می نگرد ؛ زن چادر بلندی بر سر دارد و از ننه حاجی من هم رو می گیرد ؛ غذایش غالبا آبگوشتی است که فقط آب و گوشت است ... .
چوپانی با بزهایش در همان حوالی می گردد ؛ غالبا دور است و گاهی نزدیک می آید و از شباهتی که به کودک دارد ، ننه حاجی حدس می زند که شاید پدرش باشد ؛ چوپان مهربان است و کاسه ای شیر به ننه حاجی می دهد و بزمجه ها را کمی عقب تر می راند ؛ صداهای بالا در سکوت سرداب طنین می اندازند و گاهی صدای نزدیکی می شنود و او هم فریادی می زند ؛ از هم صحبتی با زن قد بلند لذت می برد اما بیرون چاه به خاطر نمی آورد که از چه چیزهایی صحبت می کرده اند ! ؛ اما قطعا بحث هایشان خیلی جالب بوده که ننه حاجی افسوس چاه را می خورد تا مدت ها ...
غروب روز دوم ، صداهای نزدیک تری از بالا می شنود و طنابی را می بیند که مرد لاغری با چراغی بر پیشانی از آن پایین می آید ؛ مرد ننه حاجی را " والده ی آقا رضا " خطاب می کند که " آقا رضا " در حکم همان " بچگکم ، حمیدکم " است ! .
آتش نشان گشتی در سرداب می زند و از ننه حاجی می پرسد که ضرب خوردگی یا شکستگی دارد یا نه ؛ بعد می گوید که من هم مثل آقا رضا پسرتان هستم و طناب را به ننه حاجی می بندد و پیرزن قصه ی ما ، ناراحت و عصبی ، بالا کشیده می شود .
آتش نشان بعد ها بزمجه های رنگی را تایید کرد و سرداب های تودرتو را اما زن و بچه ی بلند قد را نه و چوپان و گله ی بزش را هم کسی نپرسید که بودند یا نه !!!!
ما در بچگی با مهدی در همان حوالی بزمجه ی خوش خط و خالی را شکار کرده بودیم که رنگارنگی بدنش به مرغان بهشتی جزایر گینه ی استوایی می مانست .
موقع بیرون آمدن از چاه ، ننه حاجی فریاد می زده که جای من راحت بوده و چرا من را بیرون آورده اید و آرامشی که سال ها به دنبالش بودم را به هم زده اید ؟!!! فرزندان گمان می کنند که مادرشان مشاعرش را باخته و او را در بیمارستان بستری می کنند ؛ روز بعد هم مرخص می شود و البته تا زمان مرگش در حدود 2 سال بعد ، خاطره ی آن چاه و سرداب از یادش نمی رود و افسوس لحظات آرامش بخش آن ظلمات را می خورد ! .
راست و حقیقت این که چند سال قبل ترش ، پدر بزرگ یکی از دوستان نیز در چنین چاهی ( البته کهنه چاهی از قنات های به گل نشسته ی بیابان ) اسیر شده بود و بعد از روزی که بیرونش آورده بودند ، بیرون نمی آمده و می گفته که او را رها کنند تا در همان چاه زندگی کند ! ؛ آن موقع می خندیدیم که پیرمرد بیچاره دیوانه شده اما وقتی همان اتفاق برای ننه حاجی رخ داد ، به فکر فرو رفته بودم که مگر در این چاه های کویری چه خبر است که مردمان نمی خواهند از آن بیرون بیایند ؟!
حالا حکایت شمس ماست و غروبش در چاه ...