بیم و امید
به نام خدا
بیم :
نیمه ی خرداد فردوس بودیم ؛ قصد داشتیم در فردوس گوسفندی قربانی کنیم و نان محلی برای ماه مبارک تهیه ؛ هوای مشهد خنک بود اما فردوس هوای داغ و خاک آلودی داشت .
عصر یکی از روزها با مادرم و باباآقا به یکی از ییلاق های حاشیه ی شهر رفته بودیم ؛ جایی که زمانی نه چندان دور ، خیلی سرسبز و آباد بوده . باباآقا همه ی روزگار قبلش را به یاد داشت ؛ فراوانی آب و سرسبزی خاکش را ؛ به خاطر داشت که از درز هر سنگی رشته ی آبی جاری بود و این قسمت کویر زمانی یادآور بیشه های شمال بود . می گفت زمانی روستایی ها ، مردم کنجکاو را از حمله ی غافلگیر کننده ی گرازها از میان انبوه بوته ها و علف ها بر حذر می داشتند ؛ اما روزگار اکنونش سوزناک بود .
خشکسالی های ممتد و کشنده و هجوم آفت های عجیب و غریب و کرم خراط و سوسک سرشاخه خوار و مهاجرت های بی معنی ، چنان دماری از روزگارش درآورده بود که حرف های باباآقا را به افسانه های پریان شبیه می کرد ! ؛ اگر تنه های تنومند و خشکیده ی درختان گردو را نمی دیدم ، محال بود حرف های پدرم باورم شود !
درختانی که به قول پدرم هر شاخه اش میراث و مهریه ی کسی بود و 3 گله ی گوسفند همزمان در سایه اش می خوابیدند ؛ حالا اما رمق و نفسی برای این بهشت های کوچک پنهان مانده در دره های رشته کوه کلات نمانده است .
امید :
در کوره راهی پیچ و تاب خورده در میان تپه ها قدم می زدیم و به مرثیه ی باباآقا گوش می کردم و تنه های خشکیده ی درختان گردو را می شمردم که ناگهان در فاصله ی کمی از ما یک گله ی کوچک قوچ و میش وحشی تاخت زدند و از دامنه ی تپه ای بالا رفتند و پشت ماهورها گم شدند .
از تعجب خشکم زده بود ! ؛ من تمام سال های کودکی را در این محیط ها گذرانده بودم اما برای بار اول بود که گوسفندان وحشی را در فردوس می دیدم . با عجله از تپه ماهوری بالا رفتم تا بتوانم قوچ و میش ها را بهتر ببینم و عکسی به یادگار داشته باشم . مجبور شدم نفس نفس زنان ،چندتایی تپه را بالا و پایین کنم و آخر سر دوباره حیوان ها را در دو دسته دیدم که مشغول چرا بودند ؛ فاصله دور بود و به زحمت توانستم عکسی بگیرم .
میانه ی عکس آخر و به سمت چپ ، 4 حیوان دیده می شوند که به آرامی و بدون واهمه حرکت کردند و به گله ی اصلی پیوستند و در پشت تپه ای گم شدند . غروب شده بود و توان تپه نوردی را نداشتم و برگشتم .
بعد از دیدن تنه های خشک درختان گردو و ناامیدی شدیدی که از دیدن تلفات خشکسالی و آفات و ریزگردها و ... به من دست داده بود ، دیدن گله ی قوچ و میش ها خیلی سرحالم کرد ! .
بعد از آن " بیم " این " امید " واقعا به دلم نشست ؛ مطمئن شدم که بهشت کوچک ما ( فردوس ) در میانه ی کویر هنوز نفس می کشد و منتظر نم بارانی است که دوباره مثل قدیم ها شود .