گل رخگل رخ، تا این لحظه: 13 سال و 22 روز سن داره
شهاب شهاب ، تا این لحظه: 19 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

گل رخ

قصه های کودکانه

1393/2/27 0:31
نویسنده : بابای گل رخ
962 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدا 

این روز ها گل رخ موقع خواب بعد از ظهر یا شب ، خیلی علاقمند شنیدن قصه شده ؛ یعنی دقیقا توی همون سنی که قصه گفتن برای شهاب رو شروع کردیم . احتمالا مادرم هم در همین سن برای من قصه گفتن رو شروع کرده !

قصه های گل رخ هنوز خیلی ساده و کوتاهه ؛

یکی بود یکی نبود ؛ یک دختری بود به نام گل رخ که با مامان و بابا و داداشش توی یک شهر قشنگ زندگی می کرد ... . ادامه قصه اتفاقات ساده و همیشگی روزانه است . این که با پرنیان بازی کرد ، با داداشش سیب زمینی سرخ کرده خورد و با باباش رفت مغازه و خوراکی خرید ! . همیشه هم وقتی به پایان قصه می رسیم با اصرار گل رخ برای ادامه دادنش مواجهیم : بگو ، بگو ، بگو ... ! .

قصه های شهاب هم اول این جوری شروع شد ، بعد که کمی بزرگ تر شد از قصه هایی که خودش قهرمانش بود خوشش نمی آمد . بعد از مدتی از این شاخه به اون شاخه پریدن در قصه گویی ، تصمیم گرفتم منظومه بزرگی رو شروع کنم که زود تمام نشه و متنوع تر باشه . قصه های " آرش و سندباد " از اینجا شروع شد . آرش پسربچه ای امروزی و همسن شهاب و سندباد شخصیتی تاریخی بود که اتفاقا با تمام تکنولوژی های عصر ما آشنایی داشت .

منظومه آرش و سندباد متنوع و بی پایان به نظر می رسید و گاهی با چاشنی اتفاقات روز جامعه یا سفرهای ما هم همراه می شد . هنوز هم گاهی شوخی یا جدی شهاب دوست داره قسمت جدیدی از قصه های آرش و سندباد رو گوش کنه !

شروع قصه ما هم اینجا بود : 

بابا : خب به قسمت چندم رسیدیم ؟

شهاب : قسمت چهل و سوم ...

بابا : بزار ببینم قسمت چهل و سوم کدوم یکی بود ... آرش و سندباد در شهر الماسی .... نه بابا اون که قسمت دویست و چهل و چهارمه ! ( در اینجا نیش شهاب از این بناگوش تا اون یکی بناگوش شکفته می شد ! ) ... آرش و سندباد و صلیب جادو ..... نه بابا اونم قسمت ششصد و بیست و سومه ! ( باز هم همون شکفتگی صورت ! ) .... آها یادم اومد ؛ قسمت چهل و سوم آرش و سندباد و دزدان دریاییه !...

و به این ترتیب قصه شروع می شد و شهاب هم از تداوم قصه تا ششصد ، هشتصد و گاهی دو هزار قسمت دیگه مطمئن بود ! . 

عمو عباس هم برای علی رضا قصه جالبی رو تعریف می کنه . همین الان هم شاید در حال تعریف کردنشه ! . قصه علی رضا یکنواخت و بی پایانه ! اما قیافه علی رضا موقع گوش کردن به این قصه دیدنیه ! وقتی که با چشمانی باز به نقطه ای توی سقف اتاق خیره شده و در دنیایی خیالی غوطه وره ! .

چهارچوب کلی قصه علی رضا از این قراره :

گل رخ برای کاری از خونه ما خارج شده ، گربه های محل محاصره اش کردن و گل رخ در حال گریه کردنه !علی رضا با موتوری خاص که مجهز به انواع سلاح های سبک و سنگین و موشک انداز های مختلفه سر میرسه ! در چشم بر هم زدنی لشکر گربه ها تار و مار میشه ، علی رضا چند عملیات نجات دیگه رو سازماندهی میکنه و به خونه بر میگرده ، قبل از رسیدن به خونه با مهمات باقی مونده که اکثرا دو تا موشک هدایت شونده ضد تانکه ، مهد کودکش رو منهدم میکنه !!! و قصه تمام میشه . انهدام مهدکودک با موشک اوج آرزوی علی رضا است .

 

 

پسندها (5)

نظرات (2)

مامان پرهام
13 خرداد 93 0:18
فکر کنم لازمه منم یه پست درباره این قصه های طولانی قبل از خواب بنویسم. ولی جالبه که شما مسئول قصه گویی هستید!..قصه های پرهام خیلی شبیه قصه های علیرضاست!
بابای گل رخ
پاسخ
مواظب باشید ! ، این قصه های خشن و پر برخورد اثر چندان جالبی روی ذهن بچه ها نداره ! مثال کاملش همین علی رضا !!!
ایلیا
28 آذر 97 18:39
معمولاً قصه گفتن کار مادرهاست. وقتی یه پدر برای بچه‌ش قصه میگه یعنی اوج عشق و علاقه. یعنی آخر عطوفت و مهربونی. مهربونی‌تون بادوام. زندگی‌تون پر از شادی.
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گل رخ می باشد