عبور از مرز جنون !
به نام خدا
امروز صبح با گل رخ رفته بودم یک دفتر خدمات ارتباطی ، آخر بلوار امامت ؛ سیم کارت شهاب سوخته بود و باید تعویض می شد . کار خیلی زیادی نداشت ؛ یک کپی شناسنامه و مختصری شارژ و پر کردن یک فرم ؛ از اول ورود به دفتر ، گل رخ شروع به بهانه گرفتن کرده بود : پول بده ، بغل کن ، بزار منم ببینم و ... ؛ کم کم داشت روی اعصابم راه می رفت ؛ یک خانم با یک کیلو قبض هم کنارم بود که بر خلاف ظاهرش بلد نبود از دستگاه خود پرداز قبض ها رو پرداخت کنه و مرتب هم سوال جدیدی از متصدی می پرسید ! .
برای گرفتن شارژ رفتم بیرون دفتر که گل رخ چشمش به ویترین مغازه بغلی افتاد ؛ مغازه لوازم یدکی و لوکس خودرو بود و برای یک بچه سه و نیم ساله چیزی نداشت ، اما نفهمیدم که چی توی ویترین جلب توجه کرده بود که گل رخ شروع کرد به کوک کردن ساز خرید : بابا ... بخر ! ... چرا نمی خری ؟! ... من دوست دارم ... دوسش دارم ... بخر دیگه ...ازش خوبم میاد (ازش خوشم میاد ) !!! و ... .
تا به حال بارها به مرز جنون رسیده بودم اما قسمت نشده بود از این مرز عبور کنم تا امروز ! ...
عبور از مرز جنون هم تجربه جالبی است ! ؛ دوست داشتم قدرتی داشتم مثل " هالک " تا همون پیشخوان بزرگ دفتر خدمات ارتباطی رو بلند می کردم و می کوبیدم توی فرق اون خانم قبض به دست ! ؛ آخه آدم هم این همه خنگ ! پیر نبود که بگم بی سواده یا بلد نیست یا توان و حوصله نداره ؛ مرتب می پرسید و قبض جدیدی رو می کرد ! ...
دوست داشتم یک شمشیر کاتانا توی دستم بود و جلوی همون دفتر " هاراگیری " می کردم و از دست هر چی بچه زبان نفهم و لجبازه خلاص می شدم ؛ تا بعد از ظهر دست چپم درد می کرد ؛ این جا نوشتم تا اگه رفتم علتش مشخص باشه ! .