هیچ چیز به اندازه ی یک کوه شبیه به پدر نیست
به نام خدا
هفته ی گذشته دوستی ( یا بهتره بگم : همکاری ) تحت تاثیر نوشته ای از بیشمار نوشته های قشنگ اما مبتذل رد و بدل شده در شبکه های اجتماعی ، فرمودند : " دوست دارم فرزندم با دیدن یک کوه من رو به خاطر بیاره ! چون هیچ چیز به اندازه ی یک کوه شبیه به پدر نیست . "
یعنی رسما داشتم بالا می آوردم ! ؛ آدم این قدر جلف و مبتذل ؟! یعنی چی ؟! نمی دونم ... . حالا یک نفر یک روزی دلش خوش بوده و پدرش یک حال اساسی بهش داده و اینم یک جمله ای گفته ؛ تو چرا اینقدر جو گیر شدی ؟!
حوصله نداشتم براش حرف بزنم و از طرفی هم با خودم گفتم : بزار توی همین دنیای الکی خوشش خوش باشه و فکر کنه مثل یک کوهه ! ؛ البته تا بخواد این توهم کوه بودن رو توی ذهن بچه ها جا بندازه ، خیلی باید تلاش کنه و به احتمال زیاد توی یکی دو روز یادش میره که چی گفته و چی می خواسته باشه ! . موردهای این چنین و جوگیر شدن های مشابه خیلی زیاد شده و سن و سال هم نمیشناسه ؛ چه بسا بزرگ تر ها و مسن تر ها بیشتر تحت تاثیر قرار می گیرند .
گذشت و این موضوع توی ذهنم بود که بچه های من با دیدن چه چیزی یاد پدرشان خواهند افتاد ؟ خودم با چه چیزهایی یاد پدرم می افتم ؟
من باباآقا رو با طعم ترخون به خاطر میارم ؛ مخصوصا در بهار و وقتی که سرشاخه های نورسته ی ترخون رو به نیش می کشم و بلافاصله چایی می خورم ، طعم خاص و تندی تمام دهانم رو پر می کنه ؛ یاد روزهایی در سال های دور میافتم که بابا در بهار و توی باغش ترخون می چید و خالی می خوردیم و کتری چای آتشی هم همیشه آماده بود .
بوی شیر گوسفندی هم من رو یاد بابام می اندازه ! ؛ اون سال هایی که توی بهار چندین کیلو شیر گوسفندی می خرید و بعد از به جوش آمدن با یک هم زن دست ساز که از نی ساخته شده بود ، شیر ها رو هم می زد و کف شیر رو داخل ظرف هایی می ریخت و ما می خوردیم .
عسل گرم هم بوی بابا رو میده ! ؛ باباآقا توی باغش چند تایی کندو داشت ؛ آخر های خرداد وقت برداشت عسل بود ؛ عسل ها رو با قاب می گذاشت توی آفتاب تا گرم بشن و بعد با موم می ریخت داخل یک پارچه تا عسل ها از موم جدا بشن ؛ عطر عسل گرم همه جا رو می گرفت ؛ موقع تمیز کردن ظرف ها و پارچه ها که می شد ، با دست های بزرگ و زمختش ، با اون رگ های آبی متورم که همیشه می ترسیدم چیز برنده ای اون ها رو پاره کنه و خون همه جا رو بگیره ! ، موم ها رو فشار می داد تا آخرین قطره های عسل هم ازشون جدا بشه و بعد انگشت های بزرگ و آغشته به عسلش رو ، یکان یکان ، در دهان ما می گذاشت و ما هم با ولع می مکیدیم ! .
اون دست های بزرگ و گرم که وقتی موقع خواب روی گوشم قرار داده می شد ، در جا می خوابیدم ! . بزرگ که شدیم ، چند باری خواستم با گرمی و سنگینی اون دست های بزرگ روی گوشم بخوابم اما دست های باباآقا به او گرمی و سنگینی بچگی ها نیست ؛ بزرگ شدیم و معیارهای گرمی و سنگینی برامون فرق کرده ! ...
و کلی خاطرات کم رنگ و پر رنگ دیگه ، اما از کوه خبری نیست ! . اعتراف می کنم که از وقتی این موضوع کوه و پدر پیش آمد بیشتر به فکر خاطره سازی برای بچه ها افتادم ! ؛ البته نه خاطراتی از جنس یک چیز خیلی بزرگ مثل کوه ! ؛ خیلی کوچک تر و ساده تر ؛ بچه ها اگه با دیدن یک دیزی سفالی یاد من باشند از سرم هم زیادیه ! ...
چند هفته ای هست که روزهای یکشنبه من و گل رخ برای نهار آبگوشت می خوریم . غیر از پنجشنبه ها که نهار در مدرسه ام و یکشنبه ها که یک ربع به یک باید برم ، بقیه هفته رو دو به بعد میرم مدرسه و تقریبا همیشه نهار با هم هستیم . یکشنبه ها توی دیزی سفالی کوچک و یک نفره ، آبگوشت می پزم و دوازده ظهر با گلی می خوریم . شهاب و مامان از مدرسه که بر می گردند جداگانه نهار می خورند .
اگه تا آخر سال ادامه بدم احتمالا نوستالژی قشنگ و خوش عطر و طعمی برای گل رخ بشه ! ؛ پختن غذا توی دیزی کوچک کار حساس و جالبیه ؛ در استفاده از هر ماده ای باید نهایت دقت رو به کار برد ؛ این جوری نیست که هر چی بریزی مشکلی پیش نیاد ؛ کافیه پیاز رو کمی بزرگ تر انتخاب کنی ، جا برای سیب زمینی نمی مونه ! ؛ قطر سیب زمینی رو دو میل بزرگ تر بگیری ، لپه ها اضافی میشن .
در انتخاب گوشت باید نهایت دقت رو بکنی که ترکیب گوشت قرمز و چربی کاملا رعایت بشه ؛ چند قطره آب اضافه از دیزی سرریز میشه و شعله پخش کن بوی بد چربی سوخته می گیره ؛ ادویه و نمک و رب هم به همین ترتیب با کمی بیشتر یا کمتر شدن ، نقصی به غذا وارد می کنند . البته با یکی دو بار تمرین و سر زدن مرتب به غذا تمام این سختی ها قابل حل شدنه ؛ نتیجه ی کار هم ارزشش رو داره . یک غذای خاص و لذیذ که فقط برای یک نفر پخته شده ، البته با گل رخ یک نفر و نیم ! .
نهار می خوریم و خاطره می سازیم ! ؛ همین قدر برای من کافیه ؛ به خاطر آوردن یک کوه سخته ؛ یک بو یا یک طعم قدیمی رو بهتر میشه به خاطر آورد .