گل رخگل رخ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره
شهاب شهاب ، تا این لحظه: 19 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

گل رخ

هیچ چیز به اندازه ی یک کوه شبیه به پدر نیست

1393/9/23 23:57
نویسنده : بابای گل رخ
2,472 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدا

هفته ی گذشته دوستی ( یا بهتره بگم : همکاری ) تحت تاثیر نوشته ای از بیشمار نوشته های قشنگ اما مبتذل رد و بدل شده در شبکه های اجتماعی ، فرمودند : " دوست دارم فرزندم با دیدن یک کوه من رو به خاطر بیاره ! چون هیچ چیز به اندازه ی یک کوه شبیه به پدر نیست . "

یعنی رسما داشتم بالا می آوردم ! ؛ آدم این قدر جلف و مبتذل ؟! یعنی چی ؟! نمی دونم ... . حالا یک نفر یک روزی دلش خوش بوده و پدرش یک حال اساسی بهش داده و اینم یک جمله ای گفته ؛ تو چرا اینقدر جو گیر شدی ؟!

حوصله نداشتم براش حرف بزنم و از طرفی هم با خودم گفتم : بزار توی همین دنیای الکی خوشش خوش باشه و فکر کنه مثل یک کوهه ! ؛ البته تا بخواد این توهم کوه بودن رو توی ذهن بچه ها جا بندازه ، خیلی باید تلاش کنه و به احتمال زیاد توی یکی دو روز یادش میره که چی گفته و چی می خواسته باشه ! . موردهای این چنین و جوگیر شدن های مشابه خیلی زیاد شده و سن و سال هم نمیشناسه ؛ چه بسا بزرگ تر ها و مسن تر ها بیشتر تحت تاثیر قرار می گیرند .

گذشت و این موضوع توی ذهنم بود که بچه های من با دیدن چه چیزی یاد پدرشان خواهند افتاد ؟ خودم با چه چیزهایی یاد پدرم می افتم ؟

من باباآقا رو با طعم ترخون به خاطر میارم ؛ مخصوصا در بهار و وقتی که سرشاخه های نورسته ی ترخون رو به نیش می کشم و بلافاصله چایی می خورم ، طعم خاص و تندی تمام دهانم رو پر می کنه ؛ یاد روزهایی در سال های دور میافتم که بابا در بهار و توی باغش ترخون می چید و خالی می خوردیم و کتری چای آتشی هم همیشه آماده بود . 

بوی شیر گوسفندی هم من رو یاد بابام می اندازه ! ؛ اون سال هایی که توی بهار چندین کیلو شیر گوسفندی می خرید و بعد از به جوش آمدن با یک هم زن دست ساز که از نی ساخته شده بود ، شیر ها رو هم می زد و کف شیر رو داخل ظرف هایی می ریخت و ما می خوردیم .

عسل گرم هم بوی بابا رو میده ! ؛ باباآقا توی باغش چند تایی کندو داشت ؛ آخر های خرداد وقت برداشت عسل بود ؛ عسل ها رو با قاب می گذاشت توی آفتاب تا گرم بشن و بعد با موم می ریخت داخل یک پارچه تا عسل ها از موم جدا بشن ؛ عطر عسل گرم همه جا رو می گرفت ؛ موقع تمیز کردن ظرف ها و پارچه ها که می شد ، با دست های بزرگ و زمختش ، با اون رگ های آبی متورم که همیشه می ترسیدم چیز برنده ای اون ها رو پاره کنه و خون همه جا رو بگیره ! ، موم ها رو فشار می داد تا آخرین قطره های عسل هم ازشون جدا بشه و بعد انگشت های بزرگ و آغشته به عسلش رو ، یکان یکان ، در دهان ما می گذاشت و ما هم با ولع می مکیدیم ! .

 اون دست های بزرگ و گرم که وقتی موقع خواب روی گوشم قرار داده می شد ، در جا می خوابیدم ! . بزرگ که شدیم ، چند باری خواستم با گرمی و سنگینی اون دست های بزرگ روی گوشم بخوابم اما دست های باباآقا به او گرمی و سنگینی بچگی ها نیست ؛ بزرگ شدیم و معیارهای گرمی و سنگینی برامون فرق کرده ! ...

و کلی خاطرات کم رنگ و پر رنگ دیگه ، اما از کوه خبری نیست ! . اعتراف می کنم که از وقتی این موضوع کوه و پدر پیش آمد بیشتر به فکر خاطره سازی برای بچه ها افتادم ! ؛ البته نه خاطراتی از جنس یک چیز خیلی بزرگ مثل کوه ! ؛ خیلی کوچک تر و ساده تر ؛ بچه ها اگه با دیدن یک دیزی سفالی یاد من باشند از سرم هم زیادیه ! ... 

چند هفته ای هست که روزهای یکشنبه من و گل رخ برای نهار آبگوشت می خوریم . غیر از پنجشنبه ها که نهار در مدرسه ام و یکشنبه ها که یک ربع به یک باید برم ، بقیه هفته رو دو به بعد میرم مدرسه و تقریبا همیشه نهار با هم هستیم . یکشنبه ها توی دیزی سفالی کوچک و یک نفره ، آبگوشت می پزم و دوازده ظهر با گلی می خوریم . شهاب و مامان از مدرسه که بر می گردند جداگانه نهار می خورند .

اگه تا آخر سال ادامه بدم احتمالا نوستالژی قشنگ و خوش عطر و طعمی برای گل رخ بشه ! ؛ پختن غذا توی دیزی کوچک کار حساس و جالبیه ؛ در استفاده از هر ماده ای باید نهایت دقت رو به کار برد ؛ این جوری نیست که هر چی بریزی مشکلی پیش نیاد ؛ کافیه پیاز رو کمی بزرگ تر انتخاب کنی ، جا برای سیب زمینی نمی مونه ! ؛ قطر سیب زمینی رو دو میل بزرگ تر بگیری ، لپه ها اضافی میشن . 

در انتخاب گوشت باید نهایت دقت رو بکنی که ترکیب گوشت قرمز و چربی کاملا رعایت بشه ؛ چند قطره آب اضافه از دیزی سرریز میشه و شعله پخش کن بوی بد چربی سوخته می گیره ؛ ادویه و نمک و رب هم به همین ترتیب با کمی بیشتر یا کمتر شدن ، نقصی به غذا وارد می کنند . البته با یکی دو بار تمرین و سر زدن مرتب به غذا تمام این سختی ها قابل حل شدنه ؛ نتیجه ی کار هم ارزشش رو داره . یک غذای خاص و لذیذ که فقط برای یک نفر پخته شده ، البته با گل رخ یک نفر و نیم ! .

نهار می خوریم و خاطره می سازیم ! ؛ همین قدر برای من کافیه ؛ به خاطر آوردن یک کوه سخته ؛ یک بو یا یک طعم قدیمی رو بهتر میشه به خاطر آورد .

 

 

پسندها (1)

نظرات (6)

نوشين
1 دی 93 10:30
سلام ، من چند وقتي فردوس كار كردم ، شما شخصي به نام فروتن مي شناسيد ؟ لطفا جواب رو به من بگيد.
بابای گل رخ
پاسخ
می شناسم اما کاش می گفتید که شغلش چی بوده ؛ یک معلم به این نام می شناسم ؛ اطلاعات دقیق تر بگید میشه شماره تلفن و آدرس منزلش رو هم پیدا کرد !
نیکتا
1 دی 93 10:56
سلام وبلاگتون خیلی عالیه . به منم سر بزنید و اگه با تبادل لینک موافق بودید خبرم کنید . راستی من در جشنواره نی نی وبلاگ شرکت کردم . اگر از عکسی که درست کردم که در وبم هست ، خوشتان آمد ، کد 44 را حتما" به انگلیسی به شماره 1000891010 پیام بدید و از لطفتون خیلی ممنون از لطفتون
پرآبی
1 دی 93 21:11
جالب بود وخاطره انگیز،بابای من اسطوره ای از ی مرد کم حرف ومهربونه که خیلی سخت محبتش علنی میشه ،دیر عصبانی یا ناراحت میشه وخیلی راحت باهاش میشه شوخی کرد، درست مثل آهن،آخه بابای من آهنگره!!!!!!!!داشتم فکر می کردم آگر همکارمون آهنگر بود ،دوست داشت بچه هاش اونو چی ببینن؟
بابای گل رخ
پاسخ
لابد یک پتک بزرگ !
مهدی شمس آبادی
2 دی 93 12:37
هر چی فکر می کنم ببینم چی منو یاد پدرم میندازه یا پدرم منو یاد چی میندازه هیچی یادم نمیاد !! شاید به همین خاطرِ که اینقدر دیر دارم اینجا می نویسم . دلیلش شاید این باشه که ما اینقدر باهم بودیم که دیگه داریم به یگانگی می رسیم !! فقط یه فرقی با هم داریم : اون بدپیله است ، کاری رو که شروع میکنه باید تموم شده فرضش کرد و ما آی آسانگیریم و همیشه میگیم هنوز وقت هست. یه خاطره هست که چون نوشتمش نمی نویسمش !! فقط نتیجه اش رو می نویسم : اگر چیزی نمی نویسم میتونه چند تا دلیل داشته باشه : حرفی برای گفتن ندارم ، حرفهام نگفتنیند ، اونقدر حرف دارم که نمیشه نوشتشون و بعضی وقتهام مثل الان وجه چهارمی در کاره : هر سه تاش صدق میکنه !!
بابای گل رخ
پاسخ
وقتی همیشه با پدر هستید ، دیگه به یاد آوردن معنی نداره ! ؛ یاد آوردن برای کسی است که نمی بینمش و می خواهیم او را در خاطر و ذهنمان مجسم کنیم !.
ایلیا
27 آذر 97 19:22
خداییش هیچی جای غذاهای سنتی رو نمی‌گیره. آبگوشت و دیزی، قرمه سبزی و قیمه، دلمه و کوفته. زیباترین نوستالژی نشستن کنار سفره روی زمین و خوردن این غذاها و کوبیدن گوشت کبیده با گوشکوب دستیه.
یه دوست
29 آذر 97 8:38
عمرتون طولانی و باعزت مطمئناً اینقدر پدر خوب ونمونه‌ای بودید و کارهای زیادی برای بچه‌ها انجام دادید و خاطره‌سازی کردید که هر چیز کوچکی، میتونه شما رو به یادشون بیاره.
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گل رخ می باشد