یاد ایامی که یادم نمی یاد !
به نام خدا
قبلا نوشته بودم که دست های بزرگ ، زمخت و گرم باباآقا ، یکی از آشناترین ، دیرپاترین و پررنگ ترین نوستالژی های دوران کودکی منه ؛ امروز عکسی پیدا کردم مربوط به تابستان 59 ، در سفری به مشهد که هر ساله انجام می شد ؛ همراه با باباآقا ، مادرم و عباس که البته اسمش اون روزها هنوز " سید محمود رضا " بود ! ... ؛ دیداری از آرامگاه فردوسی و طوس و عکس هایی که عکاسی دوره گرد گرفته است .
من دو سال و نیم سن دارم و عباس هم حدود یک سال و خرده ای ( علی و محمد هنوز نبوده اند ! ) ؛ با کفش هایی پلاستیکی که اون روزها مد بوده ! و خیلی از هم نسل های ما به پا کرده اند ؛ شلواری مشکی با خطوط سفید که مشهورترین و مقبول ترین طرح پارچه برای لباس های مردانه ی دهه های 40 و 50 شمسی بوده ؛ باباآقا و مادرم با صندل هایی که اون موقع ها رواج زیادی داشته ؛ مخصوصا باباآقا با اون شلوار خاصش ! ؛ دمپای عریض شلوار در عکس دوم کاملا مشخصه ! ؛ پیراهن اندامی با اون طرح های گرم و صمیمی و البته یقه ی بسیار بزرگش ! ؛ ساعت سیکو 5 اصل ژاپن که باباحاجی ( پدر مادرم ) از مکه سوغات آورده بود و هنوز هم در خانه ی ما کار می کنه و قصد مردن نداره ! و از همه مهمتر :
دست های بزرگ باباآقا که توی عکس اول روی سر من جا گرفته ؛ ابعاد اون دست ها رو مقایسه کنید با کله ی من تا متوجه بشید که چرا این دست ها چنین نوستالژی پر قدرتی توی ذهن من داشته ؛ یادمه که هر شب موقع خواب ، کافی بود باباآقا دستش رو روی گوشم بزاره ؛ از سنگینی و داغی دستش درجا می خوابیدم ! ؛ الان که سال ها از اون سال ها گذشته ، هنوز وقتی بخوام زود بخوابم ، عادت دارم که بالشتی رو روی سرم بزارم تا خوابم ببره ! .
به فکرم رسید که چه چیزی از وجود ما برای بچه هامون نوستالژی و یادگاری خواهد شد ؟!