گل رخگل رخ، تا این لحظه: 13 سال و 24 روز سن داره
شهاب شهاب ، تا این لحظه: 19 سال و 10 ماه سن داره

گل رخ

شروعی دوباره

به نام خدا نزدیک به پنج ماه هست که وبلاگ گل رخ مطلب و نوشته ی تازه ای نداشته ؛ نه این که نوشته ای نداشتم ، حسی برای نوشتن نبود ! . در این نزدیک به پنج ماه ، کلی مطلب و موضوع در ذهنم می چرخید که بنویسمشان ؛ رفتن گل رخ به مهدکودک ، کلاس ششم شهاب و آزمون ها آمادگی برای ورود به مدارس خاص در دوره ی متوسطه ، وضعیت تدریس های صبحگاهی من بعد از قریب به 12 سال ، فروش خانه ، خرید خانه ی جدید و کلی مطلب و نوشته ی دیگه . از قبل هم نوشته زیاد بود اما همین تغییر ساعات کار از عصر به صبح و تغییر ساعات خواب از روز به شب (!) باعث شده بود که حس نوشتنم ضربه ی روحی شدیدی بخورد و تا کنار آمدن با این تغییرهای عمده ، پنج ماهی زمان لازم بود . شروعی دوباره خواهم...
21 دی 1394

لذات فلسفه

به نام خدا ما کودکان را دوست می داریم ؛ نخست برای آنکه آنها آن ما هستند و دنباله ی نفوس بی مانند و لذت بخش خود ما می باشند ؛ ولی باز آنها را به این علت دوست می داریم که آنها آن چیزی هستند که ما باید بشویم ولی نمی توانیم ؛ یعنی حیواناتی هستند که با هم متناسب و هماهنگ اند و سادگی و وحدت عمل آنها به خودی خود است ؛ در صورتی که حکیم و فیلسوف ، این سادگی و وحدت عمل را پس از مبارزه و تسلط بر نفس پیدا می کند . ما آنها را به خاطر آن چیزی دوست می داریم که در نفس ما خودخواهی نامیده می شود ولی در آنها سیر طبیعی و آشکار غریزه است . ما صداقت بی ریای آنها را دوست می داریم ، زیرا اگر آنها نابودی ما را بخواهند ، دیگر بر ما لبخند نمی زنند . کودکان و دیو...
9 تير 1394

معرفی

به نام خدا - دختر خانم ، اسم شما چیه ؟ - من یک گل رخ خانم هستم !!!  - میای با من بریم خونمون و دختر ما بشی ؟ - نه ، من یک دختر مامانم هستم ؛ نمی تونم دختر شما باشم ... .   قسمتی از مکالمه ی گل رخ با یکی از بازدید کنندگان آرامگاه فردوسی ؛ وقتی که همراه با خانواده ی جناب رضایی برای بازدید رفته بود طوس ؛ شنبه ی هفته ی گذشته .
10 خرداد 1394

لبیک یا علی النقی

به نام خدا یکی از شاگردها در ایام تعطیلات نوروزی همراه با خانواده به سفر عتبات عالیات رفته و مهر و تسبیحی هم برای من سوغات آورده بود ؛ یکشنبه سر کلاس از حال و هوای عراق پرسیدم ؛ اینکه کجا بوده و کجاها رفته ... - محروقی ، بیشتر کدام شهر بودید ؟ - بیشتر کربلا اما نجف ، کوفه ، کاظمین و سامرا هم رفتیم . - سامرا ؟ مگه اجازه ی رفتن به سامرا را هم داشتید ؟ - نه آقا ، حج و زیارت سامرا نمی بره ؛ خودمون با ون های عراقی ها رفتیم ، آزاد رفتیم . - تا خود حرم هم رفتین ؟ - بله آقا ، یک شب هم سامرا بودیم و توی خود حرم خوابیدیم ؛ شام هم یک پلو قیمه ی پرگوشت دادند خوردیم . - اجازه دادند ؟ امنیت داشت ؟ کسی بود ؟ - بله آقا ، کلی کارگر...
19 فروردين 1394

خوش به حال روزگار !

به نام خدا بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک شاخه های شسته ، باران خورده ، پاک آسمان آبی و ابر سپید برگ های سبز بید عطر نرگس ، رقص باد نغمه ی شوق پرستوهای شاد  خلوت گرم کبوتر های مست   نرم نرمک می رسد اینک بهار خوش به حال روزگار   خوش به حال چشمه ها و دشت ها خوش به حال دانه ها و سبزه ها خوش به حال غنچه های نیمه باز خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز خوش به حال جام لبریز از شراب  خوش به حال آفتاب   ای دل من گرچه در این روزگار جامه ی رنگین نمی پوشی به کام باده ی رنگین نمی نوشی ز جام نقل و سبزه در میان سفره نیست جامت از آن می که می باید ، تهیست !...
2 فروردين 1394

سلطان دردها

به نام خدا جمعه ، آخرین روز سال 93 رو با درد کلیه آغاز کردم ؛ گمان نکنم که در عالم پزشکی دردی شدیدتر از درد کلیه وجود داشته باشه ؛ بی جهت نیست که این درد رو " سلطان دردها " لقب داده اند . صبح جمعه رفتم بیمارستان رضوی و دو آمپول دیکلوفناک و دیازپام زدم ؛ تا برگشتن به خانه درد ساکت شد اما حمله ی اصلی سر سفره ی نهار و بعد از خوردن دومین قاشق سبزی پلو ماهی شروع شد ! . " سلطان دردها " قابل توصیف نیست ! ؛ دل پیچه ی شدید ، حالت تهوع و درد وحشتناک پهلوها ... ؛ عصر جمعه دوباره رفتم بیمارستان رضوی و دو آمپول مرفین و سه آمپول " ناشناس " دیگه تزریق کردم اما سلطان رهایم نکرد ؛ پرستارهای اورژانس بیمارستان رضوی و متخص...
2 فروردين 1394

بی نام و نشان

به نام خدا در جمعه ای که گذشت ، ساعت 30 دقیقه ی بامداد ، ملک عبدالله پادشاه 90 ساله ی عربستان از دنیا رفت و پیکرش را بلافاصله بعد از برگزاری نماز جمعه ، بدون هیچ تشریفاتی در قبرستان عمومی ریاض و در قبری بی نام و نشان به خاک سپردند . این تنها شدن ناگهانی ، این دست کشیدن بی مقدمه از همه چیز و همه کس ، این که در گوری بی نام و نشان دفن شوی و همه ی آشنایانت تو را از خاطر ببرند ، این که یکباره فقط خودت باشی و اعمالت و خدا ، برای من خیلی خیلی رعب آور است . سنگدلی عرب ها رو درک نمی کنم ! ؛ شلغم که زیر خاک نمی کنید ؛ طرف از لحظه ی تولد شاهزاده ای در کشور بوده ؛ 20 سال کشور رو اداره کرده ؛ 10 سال رسما پادشاه بوده ؛ کلی برادر ، خواهر ، هم...
5 بهمن 1393

دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود

به نام خدا دیشب خواب خیلی خوبی دیدم ، خیلی خوب ، اما راستش الان هر چی فکر می کنم یادم نمیاد که چی بود ! ؛ بیدار شدم ، اما به زور دوباره خودم رو خوابوندم تا ادامه ی خوابم رو ببینم اما ادامه ش هم یادم رفت ! . نزدیک دو ساعت دراز کشیدم و خواب دیدم ، بهتر بگم ، خیال کردم که دارم خواب می بینم : " توی یک کوره راه جنگلی دارم قدم می زنم ، هوا ابریه ، مه هم هست ، پاییزه ، گاهی قطره ی آب خنکی از روی برگ درختی به صورتم می خوره ؛ چند قدم جلوتر رو بیشتر نمی بینم ؛ پشت سرم رو هم مه قایم میکنه . کمی می ترسم اما صدای مبهم همراه ها ، که عقب تر از من هستند آرومم می کنه ! ؛ از جلو صداهایی میاد ، دقت می کنم و صدای گوسفند های یک گله رو می شن...
25 آبان 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گل رخ می باشد