قصه های کودکانه
به نام خدا
این روز ها گل رخ موقع خواب بعد از ظهر یا شب ، خیلی علاقمند شنیدن قصه شده ؛ یعنی دقیقا توی همون سنی که قصه گفتن برای شهاب رو شروع کردیم . احتمالا مادرم هم در همین سن برای من قصه گفتن رو شروع کرده !
قصه های گل رخ هنوز خیلی ساده و کوتاهه ؛
یکی بود یکی نبود ؛ یک دختری بود به نام گل رخ که با مامان و بابا و داداشش توی یک شهر قشنگ زندگی می کرد ... . ادامه قصه اتفاقات ساده و همیشگی روزانه است . این که با پرنیان بازی کرد ، با داداشش سیب زمینی سرخ کرده خورد و با باباش رفت مغازه و خوراکی خرید ! . همیشه هم وقتی به پایان قصه می رسیم با اصرار گل رخ برای ادامه دادنش مواجهیم : بگو ، بگو ، بگو ... ! .
قصه های شهاب هم اول این جوری شروع شد ، بعد که کمی بزرگ تر شد از قصه هایی که خودش قهرمانش بود خوشش نمی آمد . بعد از مدتی از این شاخه به اون شاخه پریدن در قصه گویی ، تصمیم گرفتم منظومه بزرگی رو شروع کنم که زود تمام نشه و متنوع تر باشه . قصه های " آرش و سندباد " از اینجا شروع شد . آرش پسربچه ای امروزی و همسن شهاب و سندباد شخصیتی تاریخی بود که اتفاقا با تمام تکنولوژی های عصر ما آشنایی داشت .
منظومه آرش و سندباد متنوع و بی پایان به نظر می رسید و گاهی با چاشنی اتفاقات روز جامعه یا سفرهای ما هم همراه می شد . هنوز هم گاهی شوخی یا جدی شهاب دوست داره قسمت جدیدی از قصه های آرش و سندباد رو گوش کنه !
شروع قصه ما هم اینجا بود :
بابا : خب به قسمت چندم رسیدیم ؟
شهاب : قسمت چهل و سوم ...
بابا : بزار ببینم قسمت چهل و سوم کدوم یکی بود ... آرش و سندباد در شهر الماسی .... نه بابا اون که قسمت دویست و چهل و چهارمه ! ( در اینجا نیش شهاب از این بناگوش تا اون یکی بناگوش شکفته می شد ! ) ... آرش و سندباد و صلیب جادو ..... نه بابا اونم قسمت ششصد و بیست و سومه ! ( باز هم همون شکفتگی صورت ! ) .... آها یادم اومد ؛ قسمت چهل و سوم آرش و سندباد و دزدان دریاییه !...
و به این ترتیب قصه شروع می شد و شهاب هم از تداوم قصه تا ششصد ، هشتصد و گاهی دو هزار قسمت دیگه مطمئن بود ! .
عمو عباس هم برای علی رضا قصه جالبی رو تعریف می کنه . همین الان هم شاید در حال تعریف کردنشه ! . قصه علی رضا یکنواخت و بی پایانه ! اما قیافه علی رضا موقع گوش کردن به این قصه دیدنیه ! وقتی که با چشمانی باز به نقطه ای توی سقف اتاق خیره شده و در دنیایی خیالی غوطه وره ! .
چهارچوب کلی قصه علی رضا از این قراره :
گل رخ برای کاری از خونه ما خارج شده ، گربه های محل محاصره اش کردن و گل رخ در حال گریه کردنه !علی رضا با موتوری خاص که مجهز به انواع سلاح های سبک و سنگین و موشک انداز های مختلفه سر میرسه ! در چشم بر هم زدنی لشکر گربه ها تار و مار میشه ، علی رضا چند عملیات نجات دیگه رو سازماندهی میکنه و به خونه بر میگرده ، قبل از رسیدن به خونه با مهمات باقی مونده که اکثرا دو تا موشک هدایت شونده ضد تانکه ، مهد کودکش رو منهدم میکنه !!! و قصه تمام میشه . انهدام مهدکودک با موشک اوج آرزوی علی رضا است .