هر کسی کو دور ماند از اصل خویش ...
به نام خدا
اول :
بعد از اون ماجرای مشاهده ی شکم و تشبیه شدن به رانندگان تریلی و " حس بد رژیم " ، چند روزی قصد کردم که رژیم لاغری بگیرم و ... نشد ! ؛ توی این دوره ی فراق ( یا شاید فراغ ! ) ، کمی به اعتماد به نفسم پر و بال دادم و در نهایت کشف کردم که داشتن " شکم " در کل چیز چندان بدی هم نیست ! .
این منم ، در نقش یک راننده ی تریلی ! :
خرداد که با عباس و علی می رفتیم بندرعباس ، این عکس رو کنار باغ های پسته ی راور و مجاور یک چاه موتور کشاورزی گرفتیم . شب قبلش در " دیگ رستم " ، من داخل کابین تریلی خوابیدم و عباس و علی ، " آواز خوانان و شلنگ اندازان " ، در عقب کیسه های سنگ آهن و انتهای تریلی ، زیر آسمان صاف و دلگشای کویر ! ...
سحرگاهان ، توفان شن غافلگیرشان کرده بود و صبح این جا نگه داشتیم تا در آب زلال و خنک کنار جاده ، تنی بشویند و " شوخ " بگشایند ! .
دوم :
موهای گل رخ ، حسابی اسباب زحمت شده بود و اذیتش می کرد . هفته قبل با مامان رفتند آرایشگاه و مدل پسرانه کوتاهش کردند ؛ خیلی خیلی راحت شده ...
سوم :
یکی از دانش آموزهای خوش ذوق ! ( البته ذوقش رو خودم پرورش دادم و هدایت کردم ! ) وقتی از علاقه من به یاس رازقی خبردار شده بود ، چند تایی بوته ی یاس برام آورد ؛ از کارش خیلی خوشم آمد و نمره ی 3/5 فیزیک سوم ریاضی در دی ماه رو به 20 تغییر دادم ؛ البته که مستمر دی ماه و خرداد هم 20 شد ! .
دانش آموز ( ایضا خوش ذوق ! ) دیگری هم برای من " یاس عمامه ای " پیدا کرد و نمره اش در تجدید نظر نهایی ، تغییر قابل ملاحظه ای کرد ! .
به همت دانش آموزها ، بالکن از یاس رازقی مملو شده است ؛ 7 بوته ی رازقی و 1 بوته ی رازقی عمامه ای ...
بهار و تابستان خوش بویی در انتظار ماست ...