گل رخگل رخ، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره
شهاب شهاب ، تا این لحظه: 19 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

گل رخ

بیم و امید

به نام خدا بیم : نیمه ی خرداد فردوس بودیم ؛ قصد داشتیم در فردوس گوسفندی قربانی کنیم و نان محلی برای ماه مبارک تهیه ؛ هوای مشهد خنک بود اما فردوس هوای داغ و خاک آلودی داشت . عصر یکی از روزها با مادرم و باباآقا به یکی از ییلاق های حاشیه ی شهر رفته بودیم  ؛ جایی که زمانی نه چندان دور ، خیلی سرسبز و آباد بوده . باباآقا همه ی روزگار قبلش را به یاد داشت ؛ فراوانی آب و سرسبزی خاکش را  ؛ به خاطر داشت که از درز هر سنگی رشته ی آبی جاری بود و این قسمت کویر زمانی یادآور بیشه های شمال بود . می گفت زمانی روستایی ها ، مردم کنجکاو را از حمله ی غافلگیر کننده ی گرازها از میان انبوه بوته ها و علف ها بر حذر می داشتند ؛ اما روزگار اکنونش س...
31 خرداد 1395

اولین

به نام خدا شنبه 29 خرداد ( پریروز ) اولین دندان شیری گل رخ افتاد . 2 هفته ی قبل و در فردوس بود که برای اولین بار گفت دندونش تق تق صدا میده و نگاه کردیم دیدیم که بعله ! ، اولین دندان های شیری ، اولین دندان های از دست رفته هم خواهند بود ! . دندون بغل دستی این دندون افتاده هم شل شده و احتمالا توی همین روزها می افته . شهاب که خیلی با دندون های شیری سمجش مشکل داشت و مجبور شدیم چندتایی رو با کمک دندان پزشک بکشیم ؛ چند تا رو هم من با موچین کشیدم و هنوز هم چند تای دیگه مونده . احتمالا برای گل رخ هم همین طور بشه ...   ...
31 خرداد 1395

سرزمین موج های خروشان

به نام خدا سه شنبه ی گذشته ( 28 اردیبهشت ) با شهاب و گل رخ رفتیم به " سرزمین موج های خروشان " ؛ چند وقتی بود که قولش رو به شهاب داده بودم اما فرصتش رو پیدا نمی کردم . برای بردن گل رخ مردد بودم ؛ حدس می زدم که از ورود یک دختر به مجموعه جلوگیری می کنند و همین هم بود ؛ البته با این پیش زمینه ، اقدامات احتیاطی رو هم انجام داده بودم ؛ یک لباس و شلوارک پسرانه  با طرح باب اسفنجی تن گل رخ کردم و همراه یک کلاه کشی و دمپایی های پلاستیکی با خودمون بردیمش استخر . خانم متصدی پذیرش پارک آبی اولش متوجه نشد و خودم با پرسیدن یک " سوال فنی " توضیح دادم که " این پسر بچه ی همراه ما در اصل دختری به نام گل رخ است و میشه ببریمش د...
2 خرداد 1395

کاریز سعد آباد ، پرده آخر

پارسال و در سفر به فردوس یاد کاریز سعدآباد افتاده بودم و تمام خاطراتی که از این جوی آب روان داشتم ، شفاف تر از همیشه در ذهنم جاری شده بود ؛ یک ظهر گرم مرداد ماه بود ، سوار ماشین بودم و به جستجوی کاریز به راه افتاده ... . خبر داشتم که مظهر کاریز را تا فاصله ی نسبتا زیادی پوشانده اند ؛ چون مسیر جوی کاریز از محله های مسکونی می گذشت . اول از مکان سابق همان دیوار گلی کوتاه پشت باغ آقای امام شروع کردم اما نه از جو خبری بود و نه سوق * زیر دیوار و نه خود دیوار و حتی باغ ! تکه زمینی در آن محل بود بی هیچ نشانی از گذشته ... جوی سعد آباد دقیقا از اینجا می گذشت و عمود بر خیابان سعدآباد به طرف مقابل خیابان و باغ شیر و خورشید می رفت ؛ اما...
4 ارديبهشت 1395

کاریز سعد آباد ، پرده دوم

به نام خدا با پسرخاله ام مهدی زیاد می رفتیم ماهیگیری ؛ باباآقا کمتر ایراد می گرفت ، بزرگ تر شده بودم و مهدی هم نزدیکترین دوستم بود . اواخر دهه ی 60 بود و مظهر بزرگ و خاک آلود کاریز را پوشانده بودند ؛ کاریز سعدآباد بی هیچ منتی از 100 متر پایین تر شروع می کرد ؛ دیواره های اول کاریز را با طوق هایی سیمانی محکم کرده بودند و جوی آب هم نشانی از جلبک های بزرگ و سبز و چسبناک سال های قبل نداشت . ماهی های بزرگ را کمتر می دیدیم ؛ بچه های محله ی کاریز تعریف می کردند که هنوز هم شب ها ماهی های بزرگی از کاریز خارج می شوند ؛ من و مهدی با مظهر کاریز کاری نداشتیم ؛ برای ماهی گیری به پشت باغ آقای امام می رفتیم ؛ یعنی آخرین حضور بلوکه های سیمانی . جوی آب از...
2 بهمن 1394

کاریز سعد آباد ، پرده اول

به نام خدا یکی از روزهای تابستان که در فردوس بودیم ، نمی دانم چگونه شد یاد " کاریز سعدآباد " افتادم . کاریز سعدآباد قناتی بود ( چون الان دیگر نیست ) که مظهرش در لبه ی شمال شرقی شهر قرار داشت ؛ یک حفره ی بزرگ با دیواره هایی خاکی و تند که در پایین ترین قسمتش آب زلال قنات روی قلوه سنگ های غلطان و صیقل خورده جاری می شد . قنات سعد آباد تمام مرز شرقی شهر را طی می کرد ، از باغ آقای امام می گذشت ، در طول باغ انجمن شیر و خورشید ایران با درخت های کاج بزرگش جاری بود و به سمت زمین های کشاورزی اطراف خانه ی باباحاجی می رفت . یک نهر آب دائمی که همیشه ی خدا انبوهی از بچه ها را از جای جای شهر جذب خودش می کرد ؛ برخی برای آبتنی و برخی برای ماهیگ...
22 دی 1394

شروعی دوباره

به نام خدا نزدیک به پنج ماه هست که وبلاگ گل رخ مطلب و نوشته ی تازه ای نداشته ؛ نه این که نوشته ای نداشتم ، حسی برای نوشتن نبود ! . در این نزدیک به پنج ماه ، کلی مطلب و موضوع در ذهنم می چرخید که بنویسمشان ؛ رفتن گل رخ به مهدکودک ، کلاس ششم شهاب و آزمون ها آمادگی برای ورود به مدارس خاص در دوره ی متوسطه ، وضعیت تدریس های صبحگاهی من بعد از قریب به 12 سال ، فروش خانه ، خرید خانه ی جدید و کلی مطلب و نوشته ی دیگه . از قبل هم نوشته زیاد بود اما همین تغییر ساعات کار از عصر به صبح و تغییر ساعات خواب از روز به شب (!) باعث شده بود که حس نوشتنم ضربه ی روحی شدیدی بخورد و تا کنار آمدن با این تغییرهای عمده ، پنج ماهی زمان لازم بود . شروعی دوباره خواهم...
21 دی 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گل رخ می باشد