گل رخگل رخ، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره
شهاب شهاب ، تا این لحظه: 19 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

گل رخ

کریسمس

به نام خدا  این روزها سرخوشم ؛ کمتر توی فضای مجازی و شبکه های اجتماعی هستم و ذهنم کم کم داره باز میشه و کارهای عقب افتاده رو دارم یواش یواش جمع و جور می کنم .  شروع زمستان رو همیشه دوست داشتم و همیشه زمستان حال خوبی بهم می داده ؛ شاید به این دلیل که من متولد زمستانم . امروز عید کریسمس بود ؛ تولد عیسی مسیح ؛ شاید برای خیلی ها توی یه کشور مسلمان ، این روز خیلی معنی و مفهوم خاصی نداشته باشه اما من از همون قدیما از کریسمس خوشم می اومد . روزِ قبلِ تولدم بود و همیشه با دیدن کارتون سرود کریسمس ، یا همون اسکروچ ، که هر سال توی برنامه ی کودک تلویزیون پخش می شد ، این روز رو جشن می گرفتیم ( مثلا   ) . امروز برای بچه ها این...
4 دی 1397

شروع دوباره ، مثل تمام شروع های این سه سال

به نام خدا هنوز نتونستم بلند بشم و شروع کنم به زنده کردن وبلاگ گل رخ بعد از یک سال حضور در تلگرام تقریبا تمام توش و توان منو برای نوشتن می گیره و وقتی برای باقی کارها توی فضای مجازی نمیزاره ؛ انگار این شبکه های اجتماعی ویروس ها و آفت های فضای مجازی شدن که به هر وبلاگی سر می زنم می بینم مدت ها از آخرین به روز رسانی هاش گذشته و کمتر وبلاگی هست که هنوز مثل قدیما زنده و پویا مونده باشه . بارها و بارها تلاش کردم برای نوشتن دوباره و باز هم در بر همون پاشنه ی سه سال اخیر چرخیده ؛ شبکه های اجتماعی گسترده شدن اما کم عمق و سطحی و مملو از آدم های سطحی ؛ یه عکس و یه جمله شده تمام خلاقیت و نویسندگی بخش بزرگی از آدم های فعال توی اون شبکه ها ؛ در حا...
25 آذر 1397

قدرت کودکان

به نام خدا نگران بودم از شکستگی دست چپ گل رخ و آتل بستنش تا حدود 5 هفته ؛ گل رخ با دست چپ می نویسه و مصدوم شدن این دست در سال اول دبستان برای 5 هفته ، ممکن بود توی کیفیت آموزشش خیلی اثر گذار باشه . از 2 روز قبل شروع کردیم به تشویقش برای اینکه با دست راست بنویسه ؛ کمی همت و پیگیری مادرش ، وسوسه ی جایزه و قدرت درونی خودش باعث شد که کم کم یخ دست راستش باز بشه و شروع کنه به نوشتن با دست راست . اول خیلی سختش بود ولی الان خوشبختانه داره خوش خط هم میشه . چند نفری به من توی این چند روز گفته بودند که نوشتن با دو دست به یادگیری بیشتر هم کمک می کنه . ...
21 آذر 1396

سلام

به نام خدا مدت هاست که چیزی توی وبلاگ ننوشتم و خیلی از فضای وبلاگ نویسی دور شدم . گل رخ رفته کلاس اول و من فرصت نکردم 4 خط در موردش بنویسم ؛ شاید تونستم از این به بعد دوباره توی وبلاگ فعال بشم .  4 شنبه ی هفته ی گذشته ، 8 آذر ، گل رخ توی مدرسه زمین خورد و ظهر با دستی دردناک اومد خونه . اتفاقا اون روز مامان گل رخ هم همراهش بوده توی مدرسه اما به هر صورت اتفاقی بود که افتاده . تا دوشنبه ی این هفته به هوای کوفتگی عضلات بودیم و خودش هم درد زیادی نشون نمی داد اما دوشنبه شب توی خونه دوباره افتاد روی همون دست و دادش به آسمون بلند شد و خلاصه که بعد عکس گرفتن از دستش متوجه شدیم که استخوان بازو به شکل عرضی شکسته و تقریبا نصف شب بود که بر...
17 آذر 1396

دست بودا

به نام خدا قصد نوشتن یه مطلبی دارم در مورد جدیدترین عضو خانواده ی گیاهانی که توی خونه نگهداری می کنم ؛ یک درخت میوه دار بسیار جالب و معطر به اسم " دست بودا " . این گیاه رو پارسال همین موقع ها ، شاگردی از شمال برای ترمیم نمره آورده بود ؛ یه نهال کوچولو بود توی یه گلدان پلاستیکی  ماه قبل شکوفه داد و الان هم به میوه نشسته ؛ یه میوه ی خیلی عجیب و معطر از خانواده ی مرکبات و زیرشاخه ی بالنگ  میوه ی کامل و رسیده اش این شکلیه :    البته این عکس رو از اینترنت گرفتم و هنوز مونده تا میوه های درخت من این شکلی بشن  حوصله هام رو جمع کنم ، میام و مفصل از این گیاه می نویسم .   ...
5 بهمن 1395

روزانه

به نام خدا هوای این روزهای مشهد رو نمی پسندم ؛ یه سرمای خاص و آزار دهنده ، یه گرمای بی دلیل و نابهنگام .  وضعیت لباس پوشیدنت مشخص نیست ؛ صبح سرد سرد ، ظهر گرم گرم ، عصر یه سرمای سوزاننده ، شب خنک ؛ ذهن آدم قاطی می کنه ! شرایط خانه ی جدید هم مزید بر علت شده ؛ خانه ی قبلی طبقه ی سوم بود و به یمن همسایگان سرمایی و بعضا علاقه مند به افیون ، لازم نبود که درجه ی بخاری از شمعک بالاتر بره ؛ خانه جدید هم بزرگتره و هم طبقه ی اول و زیرش خالی و هم سیستم گرمایشش پکیج و رادیاتور و آبه ؛ گرمایش پکیج مطبوع اما لوس ه . مثل بخاری نیست که هر وقت خواستی در عرض نیم ساعت خونه بشه تنور و هر وقت خواستی فتیله رو پایین بکشی ؛ پکیج آروم آروم گرم می کنه و من...
28 مهر 1395

پیوند

به نام خدا اوایل دهه ی 70 بود که علاقه ی زیادی به " پیوند زدن " پیدا کرده بودم . قبلش دیده بودم باباآقا هر سال و موسم خرداد که می شد با چاقوی کوچک و کند و زنگ زده ای تنه ی درختان پسته را می شکافت و با نخ پنبه ای محل زخم را پانسمان می کرد و البته که کمتر پیوندی از باباآقا دیده بودم که بگیرد  ! . گاهی اوقات هم استادی را به باغ می آورد و یک روز تمام تر و خشک و تیمارش می کرد تا چندتایی از درختان پسته ی بزرگ اما بی حاصل باغ را برایش پیوند بزنند ؛ هنوز هم گاهی صحبت از " استاد " ی می کند که 2 روز تمام در باغ پیوند زد و تر و خشک شد و مزد گرفت و فقط 6 پیوند گرفته داشت ! . اواخر دهه ی 60 مرحوم باوقار را به باغ می آورد ک...
15 مرداد 1395
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گل رخ می باشد