شروع شلوغ ماه مهر ! ( 1 )
به نام خدا
نزدیک به سه هفته از شروع مهر گذشته ؛ این سه هفته خیلی سرمون شلوغ بود ؛ اما حالا کارها افتاد روی روال همیشگی ...
اول :
امسال در خرداد برنامه سال تحصیلی جدید رو تنظیم کردم ؛ توی دو تا مدرسه و فقط بعد از ظهرها ؛ در طول تابستان هم مرتب به مدارس سر می زدم تا احیانا تغییری در برنامه من ایجاد نشه ؛ فقط هم کلاس اول گرفته بودم ؛ با اولی ها خیلی راحت ترم .
سه شنبه اول مهر ، بعد از ظهر رفتم مدرسه و سر کلاس ؛ 10 دقیقه ای نگذشته بود که مستخدم مدرسه اومد دم در کلاس و گفت که معاون فناوری ( مسئول برنامه ریزی درسی دبیران ) با شما کار داره . رفتم پایین ؛ یکی از دوستان مثلا صمیمی ! رو دیدم که با جناب معاون در حال بحث و جدله ؛ با دیدن من شروع کرد به پرخاش و سر و صدا که چرا کلاس منو گرفتی ؟!!
اول مهر اولیای زیادی در مدرسه بودند و سر و صدای معلم فیزیک خیلی براشون اسباب تعجب شده بود . بنده ی خدا رو کشوندیم اتاق دبیران که خیلی آبرو ریزی نکنه ! ؛ فقط می گفت " کلاس من ، کلاس من " ؛ آروم هم نمی شد . داشتیم حرف می زدیم که تو توی تابستون کجا بودی که حالا اومدی برای گرفتن کلاس و چه جوری این کلاس شده کلاس تو که دهان مبارکش رو گشود و رو به مدیر و معاون فناوری فرمود : " این آقا ( یعنی من ، بابای گل رخ !) با خانمش هماهنگ کرده که شیفت مخالف بگیرند و صبح ها بچه داری می کنه ، به همین خاطر برنامه بقیه رو هم خراب کرده ! " .
از حرفش خیلی ناراحت شدم ؛ خیلی زیاد . شیفت مخالف من و خانمم و بچه داری صبح های من ، موضوع آشکاری در مدرسه هامه و از مدیر و معاونین و همکاران و اولیای بچه ها و خود بچه ها ، همه خبر دارند ! ؛ حتی چند نفری از همکار ها با تاسی به شیوه من ! ، با خانمشون شیفت مخالف گرفته اند . اما چرا ناراحت شدم ؟!
چون این همکار بیشعور فکر می کرد که این موضوع بچه داری ، یک راز بزرگ در زندگی ماست و افشای این راز من رو تحت فشار قرار می ده که کلاس درس رو به ایشون تفویض کنم ! .
البته تحت فشار قرار گرفتم و گفتم کلاس مال تو ، برو سر کلاس ! . مدیر مخالف بود چون ساعت موظف من بود اما گفتم یک کاریش می کنم ؛ جالب بود که با وجود این که گفتم برو سر کلاس ، باز هم داد می زد و " هل من مزید " می طلبید ! .
بعد از رفتن دوست صمیمی ! ، معاون فناوری پیشنهاد داد که سری به پژوهش سرا بزنم ؛ رفتم و اتفاقا 6 ساعت خالی داشتند و برنامه درسی من خیلی بهتر از قبل شد ! . عوض رفتن به کلاس های خسته کننده درس ، با گل رخ ، روزهای چهارشنبه ، چند ساعتی صبح و ساعتی عصر پژوهش سرای دانش آموزی هستیم . صبحانه می خوریم ؛ توی کتابخونه می شینیم ؛ در آزمایشگاه فیزیک چند تایی آزمایش انجام می دیم و در فیزیک سرا هم کمی بازی می کنیم .
به شاگردهام گفتم که باید بیان پژوهش سرا ، شاید یکی دو تا طرح برای جشنواره ها از این دانش آموزها سر بزنه ! . فضای خوبی داره و همکارهایی بهتر ؛ اون تغییر سه شنبه ها باعث تغییرات زیادی در برنامه درسی شد ؛ مجبورم پنجشنبه ها 10 ساعت برم مدرسه ؛ دو تا سوم ریاضی هم از طرف مدیر به بنده پیشکش شد ؛ پسر خودش توی یکی از این کلاس هاست ! . بچه های سوم قراره برای کلاس های فوق برنامه بیان پژوهش سرا . یک جورایی 5 ساعت فیزیک هفتگی براشون تبدیل به 6 ساعت شده ...
از اون همکار بگم که معلوم شد جنابش قصد ناحیه دیگه ای رو داشته و همه چیز هم ردیف بوده و ایشان به همین طمع برای برنامه در تابستان هیچ اقدامی انجام نداده و آخر شهریور بعد از قطع امید از انتقالی شروع به برنامه ریزی درسی کرده و چرا من رو انتخاب می کنه ؟ چون سه شنبه ها صبح همون مدرسه است و با ردیف کردن 6 ساعت بعد از ظهر کلی کارش مرتب میشه !! .
متاسفانه پنج شنبه ها چند ساعتی با هم و در یک مدرسه هستیم . پریروز به عذر خواهی آمده بود ؛ تحویلش نگرفتم و البته از کارش چندان ناراضی هم نیستم ! ؛ به سه دلیل :
اول : یکی از دوستان سابق رو بهتر شناختم ! .
دوم : رفتم پژوهش سرای دانش آموزی .
سوم : تغییر برنامه درسی باعث شده که پنجشنبه ها مجبور باشم که نهار رو توی مدرسه بخورم و چه اجبار خوشمزه ای ! ؛ خوردن غذا در ظرف استیل کتابی رو ، که با حرارت منتقل شده به آجر روی سماور بزرگ مدرسه گرم شده ، خیلی دوست دارم . سال ها بود که این تجربه رو فراموش کرده بودم .