گل رخگل رخ، تا این لحظه: 13 سال و 30 روز سن داره
شهاب شهاب ، تا این لحظه: 19 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

گل رخ

توگی

به نام خدا یکی از غذاهای محلی و خوشمزه ی مردمان جنوب خراسان ، " توگی " است . توگی نوعی شوربا است که ماده اصلی تشکیل دهنده اش ارزن پوست کنده است ؛ اسم این غذا هم از همین ماده می آید ؛ در فردوس ، گناباد و آبادی های دو طرف رشته کوه کلات در جنوب خراسان ، به ارزن پوست گرفته توگی می گویند . روش پختنش خیلی ساده و راحته ؛ البته اگر بتونید توگی پیدا کنید ! ؛ این یک غذای محلی است و ارزن پوست گرفته که برای پختن غذا لازمه رو فقط میشه توی فردوس یا گناباد تهیه کرد . هر ساله با شروع فصل سرما ، توی اکثر فروشگاه های فردوس میشه توگی پیدا کرد ؛ مردم فردوس توگی رو بیشتر به عنوان صبحانه می خورند ، بچه که بودیم ، باباآقا همیشه صبح های جمعه ی ...
22 دی 1393

سلطان قلب ها

به نام خدا به خاطر ندارم که برای شهاب از لالایی خاصی استفاده می کردیم یا نه ؟ ؛ اما گل رخ لالایی خاص خودش رو داره و فقط هم با همین لالایی خوابش می بره ! . موقع شهاب تجربه نداشتیم و به فکر خاطره سازی و نوستالژی که اصلا نبودیم ؛ اما برای گل رخ از همون اول تولد ، تصمیم گرفتم یک لالایی خاص بگم تا هم بچه شرطی بشه و با شنیدنش زود بخوابه ! و هم بعدها یک خاطره ی شیرین توی ذهنش داشته باشه ؛ باید اعتراف کنم که هدف اصلی همون شرطی شدن بچه بود ، چون از 6 ماهگی صبح ها خودم نگهش داشتم و خوابوندنش خیلی مهم بود . لالایی من برای گل رخ ، یک آواز آشنا و قدیمی است به نام " سلطان قلب ها "، مرحوم محمد علی فردین در فیلمی به همین نام این آواز زیبا ، ...
18 دی 1393

گندم پلو

به نام خدا یکی از به یادماندنی ترین غذاهای کودکی ما ، گندم پلو  یا به قول مردمان قدیم " بلغور پلو " است . امروزه کمتر خانواده هایی چنین غذاهایی تهیه می کنند و بچه ها هم با طعم این غذا ها کاملا نا آشنااند ؛ بچه که بودیم در طول پاییز و زمستان ، حداقل هفته ای دو بار گندم پلو می خوردیم . غذای بسیار سالم ، مقوی و پر خاصیتیه ؛ مخصوصا اینکه از گندم کامل و همراه با سبوس تهیه میشه و می تونه جبران کننده ی قسمتی از نیاز کودکان و نوجوانان در حال رشد به مواد مغذی موجود در گندم و سبوس گندم باشه . مردمان فردوس عقیده داشتند که گندم پلو باعث میشه قسمتی از بی هوا شدن مغز جبران بشه ! ؛ معنی امروزی این جمله این بود : در اثر فعالیت های ...
12 دی 1393

حال خوش

به نام خدا هفته ی گذشته صبح روزی که یادم نیست کدام روز بود ، ( بچه ها و مامان قم بودند ) ، تلویزیون روی شبکه ی " Saudi Quran "روشن بود و من هم توی آشپزخانه بودم . این شبکه در طول شبانه روز تصاویری زنده از مکه و مسجد الحرام رو پخش می کنه ؛ صدای زمینه ی تصاویر هم نوای زنده ی قاریان قرآن است ؛ تقزیبا در طول 24 ساعت یک ختم قرآن توسط چند قاری تمام می شود و نوای قرآن فقط برای اذان و اقامه ی نماز قطع می شود . مشغول کارم بودم که متوجه بغض قاری قرآن شدم ؛ کمی مکث کرد و به گریه افتاد ؛ پخش زنده بود و قاری با بغضی در گلو و مکثی طولانی ادامه داد ؛ کنجکاو شدم تا ببینم قرائت کدام آیه منقلبش کرد :     وَلاَ عَلَى الّ...
7 دی 1393

پنجم برج دی

به نام خدا امروز ، پنجم دی ماه ، روز تولد منه . البته به خاطر این که نه ماه پشت در مدرسه نمانم ، باباآقا تاریخ تولد شناسنامه ی من رو برای 28 شهریور 56 گرفته ؛ جالبه آدم دو روز تولد داشته باشه ! ؛ 28 شهریور پیامک های تبریکی از محل کار ، همراه اول و یا بانک هایی که مدرکی از من دارند دریافت می کنم اما 5 دی ماه رو خیلی خصوصی برگزار می کنیم . مادرم همیشه یادش هست که به " بچگکم ، حمیدکم " زنگ بزنه و تبریک بگه ؛ بچه ی اول هستم و کاملا به خاطر داره که در نیمه شب برفی و سرد دوشنبه 15 محرم به دنیا آمده ام . این هم عکسی از من و مادرم ، دو هفته بعد از تولد من ، با قنداق و چشمان سرمه کشیده : بچه که بودیم ، با دیدن کارتون &quo...
5 دی 1393

سفر زمستانه

به نام خدا بچه ها و مامان روز چهارشنبه 26 آذر با قطار رفتند قم و روز دوشنبه اول دی برگشتند . سفر خوبی بوده و با قطار هم خیلی خوش گذشته ؛ من نبودم و خبری از جزئیات سفر ندارم که اینجا بنویسم ؛ فقط سفارش سوهان مخصوص عارفی داده بودم که انجام دادند ؛ این سوهان خوشمزه و نازک رو از دوران دانشگاه به خاطر دارم . این طور که تعریف کردند گل رخ تمام مدت سفر با قطار در حال جنب و جوش و بازی بوده و چند تایی دوست هم پیدا کرده ...  سفر با قطار به شهاب هم خوش گذشته ؛ مخصوصا به این علت که شهاب آخرین بار در اسفند 83 و نه ماهگی در همین مسیر سوار قطار بوده ! و خاطره ای از سفر با قطار در ذهن نداره...
4 دی 1393

باباآقای باباآقا

به نام خدا من و مامان با هم فامیل هستیم ؛ یعنی جد و جده ی مشترکی داریم . بر حسب اتفاق و لطف نادر روزگار از این جد و جده ی مشترک عکس هم داریم :  مرحوم " سید علیرضا آتشی " و همسرش مرحومه " مرضیه سادات اسلام پناه "   این مرحوم متولد 1258 و متوفی در 1338 می باشد ؛ پدر من ( باباآقا ) نوه ی دختری و پدر مامان ( باباجان ) نوه ی پسری ایشان هستند . نوه ها ایشان را باباآقا خطاب می کرده اند ( به دلیل سید بودن ) و باباآقای ما به خاطر دارد که ایشان از بزرگان محله ی سادات در فردوس آن سال ها بوده اند ؛ سادات محله ای مخصوص خود را داشته اند و همین هیئت حسینی سادات که ما محرم ها و روز عاشورا جلوی نخلش می دویم ، ...
1 دی 1393

هیچ چیز به اندازه ی یک کوه شبیه به پدر نیست

به نام خدا هفته ی گذشته دوستی ( یا بهتره بگم : همکاری ) تحت تاثیر نوشته ای از بیشمار نوشته های قشنگ اما مبتذل رد و بدل شده در شبکه های اجتماعی ، فرمودند : " دوست دارم فرزندم با دیدن یک کوه من رو به خاطر بیاره ! چون هیچ چیز به اندازه ی یک کوه شبیه به پدر نیست . " یعنی رسما داشتم بالا می آوردم ! ؛ آدم این قدر جلف و مبتذل ؟! یعنی چی ؟! نمی دونم ... . حالا یک نفر یک روزی دلش خوش بوده و پدرش یک حال اساسی بهش داده و اینم یک جمله ای گفته ؛ تو چرا اینقدر جو گیر شدی ؟! حوصله نداشتم براش حرف بزنم و از طرفی هم با خودم گفتم : بزار توی همین دنیای الکی خوشش خوش باشه و فکر کنه مثل یک کوهه ! ؛ البته تا بخواد این توهم کوه بودن رو توی ذهن ب...
23 آذر 1393

باغ انار

به نام خدا   نگاره ی بالا ، تصویر خاطره انگیزی از کتاب فارسی اول دبستان دانش آموزان دهه شصت شمسی است . اصغر ، پسر عموی امین و اکرم به همراه پدرش ... . پدر اصغر باغبان بود و با غ انار داشتند ؛ اصغر در آبیاری و سمپاشی درخت ها به پدرش کمک می کرد ( البته درخت انار نیازی به سم پاشی ندارد ! ) . آن ها موقع چیدن انار ها مواظب بودند که تیغ به دستشان فرو نرود چون بعضی از درخت ها تیغ داشتند . در کل کتاب فارسی و شکل ها و نقاشی هایش ، هیچ کدام به اندازه ی پدر اصغر مرا به یاد باباآقا نمی انداخت ! ، مخصوصا دست های بزرگ و زمختش موقع چیدن انار ها ...  برای عاشورا که رفته بودیم فردوس ، روز بعد از عاشورا با عباس ، مادرم و با...
14 آذر 1393

یک تیر و چند نشان

به نام خدا چند وقتی می شد که احساس می کردم شهاب ارتباط خوبی با من برقرار نمی کنه ؛ خیلی زود و بعد از چند جمله رد و بدل کردن بین ما ، بحث بالا می گرفت و به بن بست می رسید . به نظرم رخنه ای در رابطه ی ما شکل گرفته بود که نیاز به اصلاح و ترمیم داشت تا تبدیل به شکافی بزرگ تر نشود . لجبازی های بین شهاب و مادرش در رابطه با انجام تکلیف های روزانه خیلی عادی شده و همیشه هم زود برطرف می شوند ؛ اما فکر می کردم که مشکل کوچک بین ما ، شاید به این راحتی برطرف نشه . صبح ها که شهاب میره مدرسه ، من خوابم و عصر ها که شهاب هست من معمولا مدرسه ام . در دو ماه گذشته ، سمت و سوی کلاس و مدرسه ی شهاب هم به شکلی پیش رفته که احساس می کنیم قسمتی از اعتماد به نف...
12 آذر 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گل رخ می باشد